تلافی-قسمت سی

سلام بچه ها اون نظرم که گفتم تلافی دو جلد شه رو عوض کردم! همین یه جلد تمومش می کنم...بلی...حالا شایدم............ نمی دونم بعدا بهتون می گویم...فعلا...بفرمائید ادامه مطلب........... 

 دانیال روبروم ایستاده بود...اینقد ترسیده بودم که پاهام می لرزید رنگمم پریده بود...سعی کردم آرامشمو حفظ کنم...بی خیال گفتم

-ببخشید بفرما کنار میخوام رد شم...

اونم یه لبخند چندشی بهم زد...حالم بهم خورد!!!ازت متنفرم...متنفر............می فهمی؟نه نفهمی....

-دریا....چه خوشکل شدی...از اونموقع که شب عشقمونو شروع کردیم..

وای!باز اون شب لعنتی!رامین اومد کنارم ایستاد نگاش کردم صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش متورم شده بود...باصدایی خشن گفت

-این کیه؟؟؟

و نگاه دانیال کرد...نگاه ملتمسانه به دانیال کردم که چیزی نگه اونم انگار فهمید یه لبخند شیطانی زد وگفت 

-همسرش!!!! ینی در آینده همسرم میشه!!

اوففف! حداقل خوبه اینو گفت وگرنه نمیتونستم جمعش کنم!رامین باغم نگام کرد که دلم آتیش گرفت

-راست میگه؟

-ای..این...پسر خالمه...ه...هیچ ازدواجی هم وجود نداره...

فقط همینو تونستم بگم!دانیال رو پس زدم و رفتم دستشویی...بذارهمه چیزو بهش بگه...مگه قبلش چی تغیرمی کرد؟ بالاخره که من نمیتونستم با رامین باشم...الانم بفهمه فقط منو یه تیکه آشغال فرض می کنه و بیشتر از قبل ازم متنفرمیشه...ولی من چی؟چرا واسم مهمه چیزی نفهمه؟ دوس ندارم عصبانی شه؟ نگاه دختری کنه...چرا؟چرا وقتی نزدیکم میشه ضربانم میره بالا؟ وقتی پیشمه احساس آرامش غبر قابل توصیفی میگیرم؟همه چیزش واسم لذت بخشه؟ خنده هاش...حرص خوردنش...اخم کردنش..لبخندهاش...من بدون رامین نمی تونم زندگی کنم! و نمیتونمم باهاش باشم...هیچ راهی ندارم! هیچ!توی آینه خودمو نگاه کردم کی صورتم خیس شد خودم نفهمیدم؟ با نوک انگشتام اشکامو پاک کردم...من باید قوی باشم...عشقشو توی قلبم نگه میدارم و ازش فاصله میگیرم...آره این تنها راهشه...من نباید به خودم اجازه بدم باهاش اینقد صمیمی باشم! اون لیاقتش خیلی بیشتره...رفتم بیرون بعد حساب کردن اومدیم بیرون بچه ها سفارش کردن بریم شهر بازی ولی اصلا حوصله نداشتم! رامین هم مخالفت کرد!!! اون دیگه چرا؟ نمی دونم...ولی بچه ها اصلا واسشون مهم نبود! گفتن که شب میرن! باران اومد پیشم آروم بهم گفت 

-برو حاضر شو!!

باتعجب نگاش کردم اونم اخم کرد وگفت:واای آلزایمری یادم نبود! واسه ی نتیجه ی آزمایشت...

دوباره بدنم یخ کرد...سست شدم....

-آ..آه باشه الان حاضر میشم..

رفتم یه پانچ آبی نفتی و شلوار کتونی همون رنگ وشال مشکی...کیف دستیمم برداشتم رفتم بیرون... باران ماشین آرمین رو گرفت و باهم رفتیم به سمت مطب....ماشینو پارک کردیم رفتیم داخل....منشی گفت بریم داخل! خداروشکر معطل نمیشیم! دکتره یه مرده مسن سالی با روپوش سفید و عینک بود من روبروش نشستم...چشمامو بستم و نفس عمیق می کشیدم...که صدای دکتر منو از افکارم کشید بیرون 

-دخترم مگه تو ازدواج کردی؟؟؟

نه!!!!!! ینی میخواد چی بگه؟ حتی چشمامو باز نکردم...باران به جای من جواب داد نه!

-پس چرا............................................

ادامه دارد...............................................

بعلللله داستان هیجانی می شود که دکتر چی میخواد بگه........ههه 

خوف بود؟؟؟ نظرررر

نظرات 3 + ارسال نظر
لاله پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 22:26

وووووووووووووووى...
چه هیجان انگیز,
قشنگ,
و...
غم انگیز...
مرسى....

مرسی لاله جونم

Feri Lambert شنبه 14 تیر 1393 ساعت 07:22

به به مبارکه...مبارکه مامان دریا...P:...اوووخی عاشق شدی جیگولی...

ههههه خواهش می کنم خاله باران

پارسی دخت پنج‌شنبه 12 تیر 1393 ساعت 16:41

ههههههه...
چیزززز شد رف...
اسم بچشو چ مخوای بذاری؟؟؟

هههه بی ادب....اگه پسر بود داریار اگه دختر بود دنیا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.