زندگی رویایی-قسمت بیست و دوم

سلام الان ساعت 2شبه ک من این پستو می‌ذارم...قسمته بعدیه زندگی رویایی به ذهنم رسیده پس بذار تا نپریده آپش کنم...خب برین ادامه مطلب... 

 ***از زبون آرتا***

تا یه ساعته دیگه میرسن...اوف!ینی ویدا چی میخواد بهم بگه؟آخرین باری ک جنگیدم اینقد خوشحال بود ک بیشتر صداش شبیه جیغ بود!!!گفت رسیدیم واست تعریف میکنم!پرو دوتاشون خودشونو دعوت کردن ناهار خونه ی ما!!نه تقصیر منه ک اینقد بهشون رو دادمه!زنگیدم رستوران تا غذا بیارن...والا...ن ک من ماشالا خیلی آشپزی بلدم!!!هه!موهامو شونه کردم و یه لباس کوتاه آبی عروسکی خوشمل هم پوشیدم...یه آرایش ملایمی کردم...دلم واسشون تنگ شده بود بدجورا!!ولی نباید به روشون بیارم...آرتان هم امروز کلاس داشت رفت فک کنم دیگه باید بیاد!نگاه ساعت کردم چ زود یه ساعت گذشت!زنگ خونه به صدا در اومد...استرس گرفتم نمیدونم چرا!وای!من چه مرگم شد؟هیچی بابا بیخی...رفتم پایین درو باز کردم قیافه ی دوتا خل ک من خیلی دوسشون داشتم جلوم ظاهر شد با نیش باز!!!!!!جیغ بنفشی کشیدم و پریدم بغلشون...بعد 10ساعت روبوسی و جیغ جیغ کردن گذاشتم بیان داخل...

-لیدا:وااااااااااااای چید دلم واسه اینجا تنگ شده بود!!!!!

-ویدا:آره خونه آرتا خره خودمون...ههه

چشمامو ریز کردم و دست ب کمر ایستادم...

-جانم؟؟؟؟!!!دلتون واسه کجا تنگ شد؟؟؟اینجا؟؟؟شما غلط می کنین...همین الانم یکم میمونین بعدشم می رین خونه هاتون...

-لیدا:همه دوست دارن ما هم دوست داریم بجاخوش آمد گوییشه...بگه حالا چند روز اینجا بمونین میخواد بیرونمون کنه!!!دیدی تو رو خدا ویدا؟

ویدا یه نوچ نوچی کرد...آرتان اومد و ناهارو خوردیم...ویدا هم واسم تعریف کرد چی شده!!!

-ویدا خیییلی آشغالی می دونستی؟؟؟

-وا؟!واس چی عجقولم؟

-مرضو عجقولم...این چ کاری بود کردی؟؟؟ها؟؟؟

-خو چیه مگه؟چ عیبی داره؟

-هیچ عیبی نداره عزیزم...اینجوری ک تو تعریف کردی چند روز دیگه با تو هم بهم می زنه ب بقیشونم همین حرفآرو زده ک خامشون کرده...آره دیگه...احمق نگذاشتی چند وقت بگذره بعدا!الان فک می کنه چ دختری هستی...

ویدا فقط داشت نگام می کرد!صورتش ناراحت شد!من نمیخواستم ناراحتش کنم فقط نمیخوام صدمه ببینه...بشکنه...سرشو انداخت پائین و آروم گفت:تو راست می گی... من اشتباه کرم.......................

رفتم جلوش زانو زدم:آجی جونم نبینم ناراحت باشی ها!من هیچوقت ناراحتت کنم.. الانم فقط واسه خودت می گم... باور کن نمیخوام آسیب ببینی...

سرشو گرفت یه اشک از چشمش ریخت پائین...

-آره درست میگی...من تویه رویاهام غرق شده بودم نمی دونستم چکار می کنم...

یکم باهاش حرف زدم آرومش کردم....اووووف!گوشیمو زنگ خورد جواب دادم..

-بله؟

-آرتا خانوم؟

-بله شما؟

-من آدامم.... ویدا گوشیشو جواب نمی ده هرچی بش زنگ می زنم خواستم بگم تو خبرشو نداری؟؟؟

ویدا بهم اشاره کرد که بش نگم پیشمه!!!وا؟این ویدا چشه؟گفتم مراقب باشه ن دیگه باهاش حرف نزنه...یادم ب اون کارشون افتاد اخم کردم و با صدای خیلی جدی گفتم

-نه نمی دونم کجاس...مگه من بادیگاردشم؟

باصدای تعجب زده ای گفت:نه من منظورم این نبود...ببخشید مزاحم شدم!...

-بای..

لیدا خواب بود قرار بود یه ساعت دیگه بلیم خونه لیدا اینا دعوتیم... هم شام هم به مامیش بگیم بذاره امشب خونمون بخوابه... وااای کاش اجازه بده...

*** از زبون آرتان ***

دیدمش.... چه ناز شده...خیلی ناز شده...آب هوا اونجا بهش ساخته....البته خوشکل بود... اون خوشکل ترین دختر واسه ی منه! ینی اونم منو قبول می کنه؟؟؟ نه؟؟؟ کاش قبول کنه... من دارم غرورمو زیر پا میذارم تا بش بگم... ولی اصلا مهم نیس.. فقط می خوام بدونه...چقد دوسش دارم... از وقتی ک دیدمش... دلمو لرزوند...کاری ک هیچ دختری موفق نشد بکنه....من فقط فقط اونو دوست دارمو بس!... نمی تونم اینو تحمل کنم ماله کسی دیگه بشه... نه...حتی تصورشم واسم غیر ممکنه!... من.... من....................................

گوشیم زنگ خورد کارول بود ااااه این ولم نمی کنه... نمی دونم کدوم خری بهش شمارمو داده... اینقد عصبانی شدم ک جواب دادم داد زدم

-چیه؟چته؟دست از سرم بردار...نمی فهمی دوستت ندارم؟آخه دختر مگه تو غرور نداری هی می چسبی به من؟ والا تو خیلی خوبی....

صداش بغض آلودش به گوشم رسید...

-همین کارو هم میخوام بکنم... می خوام راحتت کنم... من دیگه دارم میرم... خداحافظ عشقم!

ترس وجودمو گرفت...این چی می گه؟؟؟

-ینی چی؟منظورت چیه؟میخوای چکار کنی؟

-کاری ک خیلی وقت پیش باید می کردم.. خودکشی..(اوووخی!)

-چرا چرت و پرت بلغور می کنی؟اخه مگه تو خری بشر؟

-خر نیستم عاشقم!

-حالمو بهم زدی... اینقد نگو عشق عاشق... بسسسسسه...

-به این آدرسی که واست می فرستم بیا بذار واسه آخرین بار ببینمت........................

قطع کرد!ینی برم؟نرم؟راست می گه؟نمی گه؟از کجا بفهمم؟می رم... شاید راست بگه... این آخرا عمرش شاد شه...ههه... ماشینمو در اودم و باسرعت نور حرکت کردم..رسیدم به همونجا.... رفتم داخل..........................................................................................

دیدم پشتش ب منه و تیغ هم تویه دستشه...نه من نباید بذارم اینکارو بکنه... وجدانم قبول نمی کنه... راضی نمی شم..اون باید زندگی کنه... عادت کنه بدون من!باید با حقیقت روبرو بشه... دستشو گرفتم و برگردوندمش.... بازوهاشو گرفتم

تیغو انداختم زمین...

-چته تو دختر؟؟؟ این چکاری بود میخواستی بکنی؟؟؟ ببین کارول نمی خوام پیش خودت فکر اشتباه کنی... من هیچوقت تورو دوست نداشتم و نخواهمم داشت... چون من فقط عاشق یه دخترم!اون تمام زندگی منه!تو منو باید فراموش کنی... هزار تا آدم هست ک لیاقته تو رو داشته باشن و بتونن خوشبختت کنن... پس منو فراموش کن... از اینکارا هم نکن... باش؟...

حرفامو کاملا جدی بهش گفتم....اون باید بفهمه... بفهمه حتی یه ذره هم واسم ارزشی نداره!!!چشماش خیس بود پاکشون کرد و پرید بغلم!!!!!!! من حالا باید چکارکنم؟منم بغلش کنم... اون دستشو دور گردنم حلقه کرده بود..نه.. من من اینکارو نمی خوام... خودمو جدا کردم ازش صورتشو بهم نزدیک کرد و لباشو گذاشت رو لبام...اینقد تو شووک بودم که هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم... اون با هیجان بیشتر می بوسیدم ولی من اصلا تکون نمی خوردم ک یه لحظه به خودم اومدم و پرتش کردم رو تخت....

-دفعه ی آخرت باشه ک اینکارو می کنی...

دست کردم تو موهام اینقد عصبانی بودم ک رفتم سمتش یه سیلی محکم خوابوندم تو گوشش...

-هیچوقت با این کارات منو ب خودت جذب نمی کنی.... حواست به رفتارت باشه... حالا هم اگه می خوای خودت بکش هرررری.... درو باز کردم و کوبوندمش به هم که صدای خییلی بلندی ایجاد شد.. از ساختمون زدم بیرون...........................................................

*** از زبون آرتا***

شامو خونه لیدا جوون خوردیم مامیشم با هزارتا خواهش و پاچه خواری راضی کردیم... ههه... خواستم از اتاقم برم بیرون که در اتاقم نیمه باز بود لیدا و آرتان روبرویه هم ایستاده بودم اینجوری که حدس میزنم لیدا میخواسه بیاد تو اتاق بنده ک آرتان صداش کرده...ههه.. گوشامو تیز کردم تا بشنوم چی می گن..

-لیدا ده دیقه دیگه بیا پیش استخر تویه حیاط....کارت دارم...

لیدا هم ک هول شده بود:گفت باشه باشه میام..

جلو خندمو گرفتم که نخندم...پس ده دیقه دیگه بلم تو حیاط ببینم چی کارش داره......

ادامه دارد................................................................................................................

خوف بود؟؟؟نظررر

نظرات 23 + ارسال نظر
آلیشا بانو دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 16:15 http://www.zibablog7.blogfa.com

سرنزدی کهههههههههههه !
بیا حالا به امکانات وبم ساخت لوگو رایگان هم اضافه کردم !
میخوای یکی برات درست کنم ؟
بیا تو وبم بگو ببینم میخوای یا نه !

سر زدم ولی بلاپفا نظرمو ثبت نمی کنه

آلیشا بانو دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 00:11 http://www.zibablog7.blogfa.com

سلام !
به وب منم سربزن !
شاید بدردت خورد !
تبادل لینک - بنر و یا لوگو هم میکنم !
منتظر جوابت تو وبم هستم !

باشه سر میزنم...

الینا دوشنبه 20 مرداد 1393 ساعت 16:29

سلام نفسی اره ایلا تویی......شمارم به دستت رسید یانه؟؟؟

آره عجیجم

ندا جونی دوشنبه 20 مرداد 1393 ساعت 12:23 http://adam-lm-fic.blogfa.com

سلام شقایق خوبی؟
چه خبرا؟
ببین ادرس وبم تغییر کرده لطفا یه سر بزن...تو اون وب هم لینکت کردمشماهم لینکمو درست کن
مرسی فعلا باییی

باشه حتما

☆♥پارسے دخت♥☆ جمعه 17 مرداد 1393 ساعت 01:09 http://parsi-dokht.blogfa.com/

فدا مدای تووو...
باوووش بینم چ مکنم...
راسی امشو وایبر هسی؟؟؟

☆♥پارسے دخت♥☆ پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 20:58 http://parsi-dokht.blogfa.com/

خخخ...
خداره چ دیدی شاید ب لیز بیشتر بیاااد...

katy پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 06:14 http://katyglambert.blogfa.com

ایول از داستانات خوشم میاد شقایق جونی...راستی این مدت ک نبودم پارسی دخت وبشو عوض کرده؟
Mic

آره آدرسشو عوض کرده

☆♥پارسے دخت♥☆ چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 20:08 http://parsi-dokht.blogfa.com/

نه دیووونه نشدم...
خسه شدم...
راسی اجغال خودتی کیصافط...
ادامه مطلبو درسیدم...
تو هم تلافیته اپ کن خووو...
در ضمن اولن...
ج تو وب خودم...
دومن داستانمو اپیدم...

اومدم

الینا چهارشنبه 15 مرداد 1393 ساعت 15:10

راستش من تورو به عنوان معلم انتخاب نکردم.....
ببین امیدوارم بدت نیاد ولی حتما میدونی من لزم....
خوب تو داستان تو شدی با اجازه عشق من با نام ایلا......
موافقی؟؟؟؟
امیدوارم که باشی نقشت هم از همه بیشتره و مورد توجهی!!!
البته از بعضی جاها شنیده بودم لزی تو هم با پریا..
نه نه اون یکی دیگه بود راستی!!!

آره بد نیس حداقل از اینکه نقش نداشته باشم بهتره

katy سه‌شنبه 14 مرداد 1393 ساعت 03:56 http://katyglambert.blogfa.com

سلام شقایق جونم خوفی؟دلم تنگیده برات

کیتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجا بودی دختر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

[ بدون نام ] دوشنبه 13 مرداد 1393 ساعت 09:47

خودت ساز خواستی رو در نظر نداری؟؟؟/
اسم و فامیلتو گفتی راستی؟؟؟؟

آره گفتم بهت...خو من گفتم ویالون سل نگفتم که ویالون

elina شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 14:02 http://pertty-princess.blogfa.com

چشمممممممممم...........ولی باس قید ویالون رو بزنی........میشه؟؟؟؟؟

پس چی؟

elina شنبه 11 مرداد 1393 ساعت 11:09 http://pertty-princess.blogfa.com

شقایققققققققققق.......قهر شخصیت ها پرشد چرا نیومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منو ادم حساب نمیکنی؟؟؟؟؟؟؟

ب من نگفتی بیام الان اومدم مشخصاتو گفتم باید بذاریم

هیز لمبرت(Feri Lambert) سه‌شنبه 7 مرداد 1393 ساعت 08:06

آپ کن دیگههی راستی کلاه و عینک شنام رو پیدا کردم...جمعه میرم استخر...ب مهسا هم بگو ببین میاد یا نع...

خو حال ندارم...باش منم میام ب اونم گفتم میاد

big glambert یکشنبه 5 مرداد 1393 ساعت 17:01 http://glambertsandbigfans.blogfa.com/

سلوم چطوری شقی؟؟؟؟؟ سر نمیزنی بهم؟؟؟ چرا نمیگی اپی؟؟؟

سلام بیگی...بخدا اومدم وبت فیلتر بود واسم!!!

☆♥پارسے دخت♥☆ شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 22:44 http://parsi-dokht.blogfa.com/

من گفتم اپم یا نه؟؟؟
وللش...
اپم بیاووو...

آره گفتی اومدم

☆♥پارسے دخت♥☆ شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 21:48 http://parsi-dokht.blogfa.com/

چرا داستانمو می نویسم...
ولی فقط داستانمو...
الانم سر بزن اپم...

وا!!!شهی چرا دیگه درباره ادام نمی ذاری؟دیوونه شدی عایا؟

☆♥پارسے دخت♥☆ شنبه 4 مرداد 1393 ساعت 00:52 http://parsi-dokht.blogfa.com/

سلام...
نه دیه وب راجب ادی نی...
ولی گلمبرت هسم هاااا...

خو ینی دیگه درباه آدام.هیچوقت نمی نویسی؟؟؟

☆♥پارسے دخت♥☆ پنج‌شنبه 2 مرداد 1393 ساعت 22:43 http://www.parsi-dokht.blogfa.com

سلاااام...
شقایق اسم و آدرس وبم عوضید لینکمو درس کن...
ی سرم بزن...

چرا عوضیدی؟

elina پنج‌شنبه 2 مرداد 1393 ساعت 13:22 http://pertty-princess.blogfa.com

سلام برای داستان جدیدم شخصیت میخوام اگه میخوای توش باشی بهم بگولطفا

آره میخوام باشم! باش میام وبت...

elina چهارشنبه 1 مرداد 1393 ساعت 02:25 http://pertty-princess.blogfa.com

سلام شقایق جون ..........
راستی داستانت درمورد چیه بیست و دو قسمتو اول بهم بگو چیه تا با امادگی بیام بیست و دو قسمتو بخونم........
راستی شقایق بقیه گلمبرتا کجان؟؟؟؟؟؟؟؟
انگاری مردن!!!11

وا؟ چطوری بهت بگم؟ خودت برو بخون میفهمی عجیجم...والا نمی دونم

هیز لمبرت(Feri Lambert) دوشنبه 30 تیر 1393 ساعت 07:40

تو دلت کتک میخواد نع؟
نه ب قسمت قبل ن ب این قسمت
آدام...تو با چ حقی با آدام من اینجوری حرف میزنی هان؟بیام اون کپر شیطوونتو بکنم تو حلقت؟...
منو بر میگردونی سر خونه زندگیما...من بچه دارم......امان از این آرتان...
باز ک تو فضولی کردی...در کل متشکرم

ووووییییی چقد عصبانی فلی باید امتحانش کنیم بفهمیم چقد دوست داره دیگه! من ک الکی اون اتفاقو نمینویسم زود ک بعدش پشیمون شم! نقشه هایی کشیدم

elina یکشنبه 29 تیر 1393 ساعت 23:15 http://pertty-princess.blogfa.com

سلام شقایق جون........
من رو میشناسی........
اگه گفتی کی هستم؟؟؟؟
الینا رتلیف........
همون دختره لز تو glam story.......
الان دیگه الکسا خانم خیانت کرده بهم.....
دارم منم داستان مینویسم..........
ادرستو از تو لینکای ندا جون پیدا کردم......
خیلی دنبالت گشتم..............
منم هم گلمبرتم و هم نویسنده......
به وبم سر بزن لطفا........
منتظرتمممم

سلام...مرسی ک دنبالم گشتی... باشه حتما ب وبت سر می زنم عزیزم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.