زندگی رویایی-قسمت بیست و دوم

سلام...آپ قبلیم تلافی بود اینم زندگی رویایی... باید بگم این قسمت فقط مخصوصه ویدا و عجقشه!بعله!فلی خوش بحالت شده این قسمت فقط مال توئه ها!!ههه..دیگه عرضی ندارم..بفرمائید
ali-mahsa  

***از زبون ویدا***

وسایلمو دارم جمع میکنم فردا صبح حرکت می کنیم... اوف! من دوس ندارم برم! من نمیتونم دوری آدامو تحمل کنم! نمیخوام ازش دور باشم...ینی اونم به من حسی داره؟ نداره؟خو پس چرا خیلی مهربون باهام رفتار می کنه؟ نگاهاش متفاوته؟ لبخنداش؟ وای! ویدا تو خل شدی...آخه آدام لمبرت مگه مرض داره بیاد عاشق تو بشه؟ مگه قحطی اومده خدایی نکرده؟نه! ولی خو.... هیچی نمیدونم...هیچی...واقعا گیج شدم...اصن بیخیالش!من عاشقشم... از اونم هیچ توقعی ندارم..به لباسام یه نگاهی انداختم لباسا راحتی پوشیده بودم...یه شلوار جین تیره و پیرهن یقه شل صورتی خوشرنگ... جو گرفتم شبه آخری برم رو پشت بوم...خخخ..( فری من نمیگم خخخ این از طرفه توهه)خو همه چی مرتبه برم...درو باز کردم دودل بودم به لیدا بگم یانه!!! بیخیالش..دکمه آسانسورو زدم و رفتم بالا...یه جای خیلی قشنگیه ک من عاشقشم..دوتا چراغه بزرگ بنفش رنگ و کافی شاپ کوچولو ولی شیک هم داشت ک صندلی دو نفره بیرون گذاشته بود...اصن انگار از دنیا خارج بود! یه لبه ای هم داشت ک پایینش تمام شهر واست خودنمایی می کرد... باد ملایمی می وزید ک باعث میشد موهای بازم تویه باد برقصن...رفتم رویه لبه تویه این مدت هر وقت دلم میگرفت می اومدم اینجا! حالا اگه برم دلم.واسه اینجا تنگ میشه!...اینقد غرق فک کردن به آدام بودم ک اصلا از دوربرم خبر نداشتم!تا حالا حتی تصورشم نمیکردم اینقد به عشقم نزدیک بشم! خدایا ازت ممنونم...

-تنهایی خوش میگذره؟؟؟

برگشتم ک با دیدنش نفسم تو سینه حبس شد....عشق من... 

-ا آدام!!!!! تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟

-گفتم شبه آخری اینجا بخوابم...اگه ناراحتی برم؟

این چه سوالیه آخه؟ من دوست دارم لحظه به لحظه ی عمرم تو پیشم باشی...

-نه بابا! چه خوب ک امشب موندی...

شیطون شد وگفت:جدی؟؟؟ آخه یه مشکلی هم داشتم اتاق نبود واسم! حالا ک تو خوشحال شدی موندم میام تو اتاق تو! نظرت چیه؟

وبهم یه چشمک زد...اگه دست من بود ک همین الان میگفتم باشه ولی نمیشه اینو بگم!!!!

-پرو! حالا من یه چیزی گفتم...

اونم مثه من ایستاد و به روبرو خیره شد....اون چه غمی داشت؟ نکنه اونم عاشقه؟؟؟وای خدایا نه! نذار اون سختی بکشه..

-به عشق اعتقاد داری؟...

نفسم حبس شد...چی بگم؟ آره؟ نه؟ شاید؟ چی؟

-خو آره...چطور مگه؟

-تا حالا عاشق شدی؟

-من؟...............

چی بگم؟ بگم آره عاشقه تو؟ عشق من تویی؟ اینارو بگم؟ نه خیلی ضایعس....نمیشه...نمیتونم...

-عاشق نه!تو چی؟

-من آره...

-چند بار؟

-یه بار! الانم هستم...

-میشه بپرسم کی؟

یه آهی پر سوز کشید ک جیگرم سوخت!

-اگه خودتو تو آیینه نگاه کنی میفهمی...................

قلبم تند تند می زد...عرق کردم... نمی دونستم بخندم یا گریه کنم؟ راست می گه یا شوخی؟ وای! آدام از این شوخی ها با من نکن...من جنبشو ندارم!!!!!

-شوخی می کنی نه؟؟؟

-نه...ویدا...

قلبم لرزید...انگار دوباره متولد شدم...دوباره یه شروع تازه! از عشق...اما این حس حقیقت داره؟ 

-ج...ج..جانم؟

-السا رو که میشناسی؟

-آره...

-ما قبلا با هم بودیم!!!!!!!!

-چیییییییی؟

-آره...یه سال! یه سالی ک هر روزش واسه ی من قشنگ بود... من باور کرده بودم ک عاشقم...ولی نه...نبودم..تو یه شب تمام حسم نسبت بهش از بین رفت...دیگه دخترا واسم ارزشی نداشتن...گرایشی بهشون نداشتم! السا خیلی خوب بود... اون حیف بود ک با من الکی وقتشو گذروند...باهاش بهم زدم چند وقت بعدش با یه پسری ب نام سائولی دوست شدم...یه دوست معمولی...ولی کم کم بهش علاقه پیدا کردم! واسم جذابیت داشت...فقط اونو می دیدم یه شب تمام احساسمو بهش گفتم.. اونم گف دوستم داره و بهم همین حسو داره...با هم بودیم روزای خیلی خوبی رو با هم داشتیم.... تا اینکه یه روز تو اومدی....تو اومدی و همه چیو خراب کردی.!!!! تو منو دگرگون کردی...با دیدنت قلبم لرزید اما توجهی نکردم...همون روز اول...دوست داشتم به هر بهونه ای ک شده بیام پیشت! اینو حسو زدم به حساب اینکه عکاسمی! ولی نه! من نمی تونستم خودمو گول بزنم!هر بار ک میدیدمت قلبم میلرزید د آخه دختر تو چی داشتی ک اینقد من جذب تو شدم؟؟؟ چی؟؟؟ من هیچ حسی دیگه به دخترا نداشتم! ولی تو اومدی.......با سالی بهم زدم! سر بهونه های الکی!!!! اون گفت:تو لیاقته هیچکیو نداری...هیچوقت عاشق نمیشی! ولی من تا حالا حسه السا و سالیو عشق نمیدونستم و قبول نداشتم...اما حسی ک به تو دارم خیلی متفاوته...من!!!!! عاشق شدم..ویدا حالا میخوام بدونم تو منو با این چیزا قبول می کنی؟ یا ........ حتی نمی تونم تصورشو کنم ک بگی نه...من دیگه نمیتونم دوریتو تحمل کنم!خواهش می کنم منو بپذیر...

واقعا نمیتونم بگم حسه اونموقع چی بود!!!! چطوری توصیفش کنم!!! من کار به گذشته اش ندارم مهم حاله ک اون منو دوست داره و این بزرگترین آرزوی من بود!!!تمام احساسمو بهش گفتم چرا حالا اون اعتراف کرده من نکنم؟! دیگه تحمل واسه چیه؟ صورتشو بهم نزدیک کرد ک با یه حرکت تمام بدنم آتیش گرفت... گرمای لباش بهم آرامش وصف ناپذیری رو میداد! خدایا من واقعا بیدارم؟ واقعا؟ یا همش خوابه؟ نیس؟اگه نیس من واقعا خوشبخت ترینم! منم همیاریش کردم دستاشو درو کمرم حلقه کرد منم دستامو گذاشتم تو موهاش... من واقعا نمیدونم این حقیقته یا نه!!!!!!! من حتی فکرشم نمیکردم یه روز بتونم ببینمش اما حالا................................................................................................................

منو بغل کردو بردم تویه اتاقم... خودشم پیشم دراز کشید...خدایا کاش امشب تموم نشه... من نمیخوام ازش جدا شم...انگار خودشم نمیخواست بره... شاید فهمید نمیخوام بره... بذار یه شب رویایی رو داشته باشم... حالا که امشب همه چیش عجیب بود...

...............................................................................................................................

(جای خالی را با فکر منحرف خود پر کنید..هههههه...بعله درست حدس زدین)

صبح چشمامو باز کردم درد شدیدی تویه کمرم و زیر دلم داشتم(خودتون که می دونید)ادامو ندیدم... نکنه رفته باشه؟؟؟؟ دیگه نبینمش؟؟؟ نههه... در باز شد وهیکل خوش استیلش تویه چهارچوب در ظاهر شد...یه سینی دستش بود ونیش باز...با دیدنش یه لبخند زدم اومد نشست لبه ی تختم و سینی رو گذاشت پیشم... توش عسل و پنیر و کره و مربا بود...شیطون نگام کرد گفت

-بخور پسر بابایی جون بگیره...

بعد چند ثانیه که منظورشو فهمیدم یه جیغی کشیدم...اونم خندید و گفت:

-ا خواهر من واسه سلامتیه خودت و بچه ات خوب نیس حرص بخوری ها!جیغ هم نزن...

بی توجه به حرفش میخواستم نون بردارم که دستمو گرفت و با لحن  ملایمی گفت

-مگه من میذارم خانومم خودش بخوره؟تو فقط بگو چی میخوای تا بهت بدم...

دوباره شیطون شد ویه چشمکی بهم زد...دوباره با صدای جیغ جیغویی گفتم

-آدااااااااااااااااام خیلی منحرفی...

-وا؟ عزیزم ذهنه تو منفی بافه من فقط منظورم با صبحونه بود نکنه تو از اونا میخوای؟؟؟

خواستم دوباره جیغ بزنم که سریع گفت

-باش باش توروخدا جیغ نزن الان فک میکنن من دارم اذیتت میکنم....

-پس حرف نزن...

بعد صبحونه که به زور به خوردم داد رفتم یه دوش گرفتم... اومدم بیرون تا لباسامو عوض کنم...

-ادام برو بیرون...

-چی؟

- برو بیرون میخوام لباس عوض کنم...

-نمیرم...

-برو...

پقی زد زیر خنده اینقد خندید تا سرخ شد.عزیزم وقتی می خنده خیلی دوست داشتنی می شه...

-ویدا خانومم تو از کی تا حالا خجالتی شدی؟چیزی واسه ندیدن نمیبینم!!!!

به هرزحمتی بود بردمش بیرون و خودمم لباسامو عوض کردم...

ادامه دارد....................................................................................................................

خوف بود؟؟؟نظررر

فلی خوب بود؟الان سرخ نشدی عایا؟؟؟ههههه


نظرات 6 + ارسال نظر
لاله سه‌شنبه 7 مرداد 1393 ساعت 15:55

سلام،
خوفی؟
ببخشید که دیر شد،
داستان که خعلی باحال بود ولی...
من ای کاش میخواااااااام....

باشه میذارمش

Feri Lambert شنبه 28 تیر 1393 ساعت 20:22

سائولی...

ههههه سالی جوووون خیلی خوبه ها!!! الفراررررر

Feri Lambert شنبه 28 تیر 1393 ساعت 19:50

داره از سرم حباب قلب بلند میشه......
آداممممممممممم ی شبه؟؟؟؟در نمیرم ک...میزاشتی یکم بگذره بشر...
آخ جییییییییغ بچه ی آدام...سرخ ک چ عرض کنم ترکیدم...مررررررررررررررررررررسی

ههههه آدی جون و تو ظاهرا خیلی عجله داشتین...ازکجا معلوم شاید در میرفتی دیگه نمیتونس پیدات کنه..هههه...بعله! پسرمردمو عاشق خودت کردی

☆♥پارسے دخت♥☆ شنبه 28 تیر 1393 ساعت 15:56 http://justmyadam.blogfa.com/

1...منحرف...
2...بی ادووووب...
3...بی تربیوووت...
چ زووود ادی چیزت کرد...
هی میذاشتی دوروز بگذره...
الان اگه بگه نمی خوامت چ کار مکنی؟؟؟
تورو ول مکنه با هزار تا بدبختی و ی بچه...

ههههههه بابا من نیستم که!!!! ویدا رو چیز کرد شهی من آرتا هم یادت رف؟؟؟!!!!! فلی خودش راضیه

☆♥پارسے دخت♥☆ شنبه 28 تیر 1393 ساعت 15:48 http://justmyadam.blogfa.com/

سلاااام...
بی شووور گفتم اپ مکنی خبر بده...
خوبه منم وقتی اپ مکنم خبر ندم؟؟؟

آجغال عبضی تو ک وایبر ج نمی دی گفتم شاید نیستی

شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.