زندگی رویایی-قسمت بیست و پنجم

سلوم بفرمائید...................................................................... 

 

خواب از سرم پرید

-بله؟؟؟یه بار دیگه حرفتو تکرار کن!؟

اون پرو تر از این حرفا بود و گفت

-گفتم حوصلم سر رفت بیام پیشت حرف بدی زدم؟حالا هم برو کنار میخوام بیام داخل!!

-نهه نمیشه!

-چرا؟

-چون اصن هیچکی خونه نیس و حوصلتم سرمیره!بذار آرتان و ویدا و شایدم لیدا بیان اونوقت بیا خوبه؟

-نه!همین الان!میشینم تا بیان!

منو هل داد اومد داخل خیلی پروهه!اصن ب من چ؟حالا که اینجور شد منم دارم برات آقا ادوارد!فک کردی!... رفت رو مبل نشست منتظر بودم برم ازش پذیرایی کنم که گفتم

-خب تا اینکه بقیه بیان تو هم منتظرمیمونی من برم به بقیه خوابم برسم!...

تعجب کرده بود ولی خودشو میخواست عادی نشون بده...زیر لب گفت:واقعا که .... اینم از ادبش...

-اهم چیزی گفتی؟

نگام کرد:نه هیچی!برو بکپ!

چشم غره ای براش رفتم و رفتم بالا.............. رسیدم بالا که صدای گوشیم در اومد!وا؟گوشیم کجاس؟صداش از پائین می اومد!!!آهاا وقتی میخواستم درو باز کنم گذاشتمش رو مبل!!! دویدم پائین تا ببینم کی میزنگه!دیدم گوشیم دسته ادوارده!!! گرفتش سمتم ویه اخم غلیظی کرده بود:بیا آرمان جونت زنگ میزنه ... حرصم گرفت گوشیمو از دستش کشیدم خواستم باهاش دعوا کنم ولی یه فکر بهتر به ذهنم رسید!!! جواب دادم

-سلام عشقم!خوبی عزیزم؟

-جااااان؟؟؟یا خدا آرتا سرت ب جایی خورده بازم؟

-نه خیلی هم حالم خوبه نگران نباش تو خوبی؟

-والا من که نفهمیدم!... من خوبم چه خبرا؟آرتان خوبه؟

-آوره اونم خوبه سلام میرسونه الان بیرونه!ولی بد مشکوک میزنه خخخ...

-خخ آرتان؟نه باو! شایدم عاشق شده!مواظبش باشیا شیطونی نکنه!!!

-باشه عزیزم تو نگران باش هرچی شد بهت خبر میدم!فعلا من برم بخوابم

-برو خوابالوی من.......

قطعش کردم نگاه ادوارد کردم دستاشو مشت کرده بود صورتش قرمز شده بود!واهای خیلی ترسناک شده بود... ترجیح دادم ازش دور شم ک الان یا منو میکشه یا خودش!

**** از زبون ویدا ****

ناهارو با مامان آدام گذروندیم خیلی زن مهربونیه با برادرش نیل هم آشنا شدم...خیلی خانواده خوبی دارن(فری کمک من نمیدونم چی بنویسم برا لیلا و اخلاقاش!) الان دیگه حاضر شدیم که بریم بیرون...اصن دانشگاه هم نرفتم!

-لیلا:دخترم مواظب این پسر ما باش بدجوری خاطرخوات شده!

و خندیدو بغلم کرد...خدافظی کردیم و رفتیم بیرون........... پیش یه مرکز خریدی ایستادیم...

-چرا اینجا؟

-چون که میخوایم خرید قبل ازدواج بکنیم ... حالا هم زود پیدا شو .........

مامان آدام گفت هروقت که خواسته باشین برین کارای ازداجو کنین!والا منم نمیدونم چی بگم!!! پیاده شدیم .... داخل فروشگاه هی آدام میکشوندم از این مغازه ب اون مغازه برام لباس میخرید جا آرتا خالیه که عشقش خریده لباسه!تا به یه چیزی نگاه میکردم میرفت میخریدش تصمیم گرفتم چشم بسته راه برم ههه...وارد مغازه زیور آلات شدیم

-آدام:عشقم برو حلقه هامونو انتخاب کن...

واهایی خدا ینی اینا اصلا رویا نیستن؟من بیدارم؟با اینهمه خوشبختی؟هنوز باورش برام سخته!!! رفتم پیش ویترین یه مرد میانسال شیکی فروشنده بود برام چند تا نوع اورد بیرون و گفت اینا جدید ترین جنس هامونن...دو تا حلقه ساده ولی با نگین های ریز طراحی شده بود رو انتخاب کردم به آدامم گفتم قشنگن گفت هرچی خانومم انتخاب کنه قشنگه...من دیگه مردمممم..حساب کردیمو اومدیم بیرون هوا دیگه تاریک شده بود تصمیم گرفتیم با هم بریم پیش آرتا..

**** از زبون آرتا ***

کاملا خیسم کرد ادوارد بیشوور تمام زمینو کف کفی کرده با شلنگ آب افتاده دنبالم کاملا خیسم...مثه موش آب کشیده! وییی باید خودمو خشک کنم وگرنه اگه سرما بخورم دیگه می افتم سر جا!!! داشتم بهش فوش میدادم و راه میرفتم خواستم وارد در اصلی بشم که یه صابونی زیر پام بود کلا رفتم تو هوا...............واییی خدا من کمرمو لازم دارم مطمئنا میشکنه با این شدت!خودمو تو هوا دیدم...نزدیک زمین بودم داشتم آرزوهامو میکردم که دو تا دست دور کمرم حلقه شد منم نمیدونستم چیه چشمام بسته بود بادستام گرفتمش!!! فقط نمیخواستم بیوفتم خخخ...اینقد ترسیده بودم داشتم میلرزیدم...پلکامو یکم باز کردم دیدم ادوارده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یا مسیح!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا من چ کنم؟؟؟عجب غلطی کردما!حالا اگه تکونی بدم خیلی ضایع میشه بعدشم خیلی خستمه اصن بیخی ببینم چی میشه...دیدم کامل بغلم کرد و داشت میبردم داخل بو عطر تلخش ب مشامم میرسید لامصب عجب عطری میزنه بیجعور...خخخ خوبه الان ب جای من جولیا بود بدبخت ذوق مرگ میشد!!! ولی من هیچ حسی نداشتم حتی نمیتونم خوشم بیاد ازش..کاملا بی تفاوت... گذاشتم رو تخت و پتومو کشید روم چراغو خاموش کرد و رفت بیرون...آخییش تختم! مرسی ادوارد جون که اوردیم...نمی دونم این ویدا گور به گور شده کجاس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ادامه دارد.................................................................

خوف بود؟؟؟نظرررر

نظرات 8 + ارسال نظر
big glambert دوشنبه 7 مهر 1393 ساعت 14:52 http://glambertsandbigfans.blogfa.com

شقایق جون عزیزم من بازم بهت سر میزنم ...
راستی من که برای همیشه نرفتم.... بعد از کنکور برمیگردم ^_______^

واییی چه خوووب

big glambert شنبه 5 مهر 1393 ساعت 15:14 http://glambertsandbigfans.blogfa.com

سلام شقایق جان میشه بیای وبم؟

miss.alone جمعه 4 مهر 1393 ساعت 01:07 http://glam-land.blogfa.com

سلامی دوباره خیلی از داستاناتو دوباره از اول شروع به خوندنش کردم ولی امکان نظر گذاری نداشت متاسفانه داستانات عالین....
به من سر بزن

باشه حتما سر می زنم

miss.alone جمعه 4 مهر 1393 ساعت 00:31 http://glam-land.blogfa.com

slm linki azize del link kon plz.....

باش عزیزم

big glambert دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 20:34 http://glambertsandbigfans.blogfa.com/

به به خیلی هم عالی ... ایول.... یکی درمیون اپ کن ^____^
مرررررررررررسی شقی جونم:))))

باش دفعه ی بعد تلافیو آپ میکنم

☆♥پارسے دخت♥☆ دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 13:54 http://parsi-dokht.blogfa.com/

در ضمن...
بی شووور تلافی رو اپ کن دیگه...
دلم برا اون یارو تنگید...
بیا...
اسمشم یادم رف...
دانیال بود؟؟؟

هاه هاه هاه باوش بیشوور

الینا پنج‌شنبه 27 شهریور 1393 ساعت 11:36 http://http:/yekta-joon.blogfa.com

شقایق جان قالب وبلاگ من هنگام نظر گذاشتن دچار مشکل میشه عایا؟؟؟
اخه میدونی احساس میکنم نظر میذارین وثبت نمیشه....سرعت اینترنت ما بالاست من متوجه نمیشم همه چی رو زود لود میکنه...ممنون میشم اگه بهم خبر بدی...

والا سرعت نت ما هم بالاس و سریع لود میشه! باید از فری بپرسی!

الینا چهارشنبه 26 شهریور 1393 ساعت 17:28 http://http:/yekta-joon.blogfa.com

مرسی.....خعلییییییییی دوستتدارم ومنتظرتم.....

فدات

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.