زندگی رویایی-قسمت بیستم

سلام برای خوندن قسمت جدید بفرمائید ادامه مطلب...هاهاها... 

 دو روز گذشت...مامان وبابا وآرمان میخوان برن...خیلی برام سخته... شاید اگه نمیدیدمشون اینقد واسه رفتنشون گریم نمیگرفت....ولی عیبی نداره چند وقت دیگه دانشگاه تموم میشه میرم ایران...هه!ببینم چه تغییری کرده...مامان اینا چمدوناشونو بستن ومیخوان دوساعت دیگه برن فرودگاه...میز شامو حاضرکردم وهمه نشستن...اولین باره که بی سروصدا مشغول غذا خوردنم!اصلا مگه چیزی میخورم؟فقط دارم باقاشق توی دستم بازی میکنم...این بغض لعنتی نمیذاره حرف بزنم...آرمان...بابا...مامان...آرمان بازومو فشار خفیفی داد

-نبینم اشک آجی کوچیکمو ها!

همین حرفش کافی بود یه قطره اشک ازچشمم سرازیر بشه...

-عزیزم گریه واسه چی؟خیلی زود شماهم میاین ایران...گریه نکنی ها ناراحت میشم...

-آرتان:ههههه آرمان ولش کن بذار یکم بخندیم...وقتی گریه می کنه خیلی بامزه می شه...

این آرتان هم که کلا توی فازه شوخیه!!!.. بی شعور!!!

مامانو بابا حواسشون نبود آخه ما به حد ممکن آروم حرف میزدیم...

-بابا:دخترم دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود...

-مامان:آره دستت طلا...خب آرمان عزیزم برو چمدونتو بیار ازبالا تا دیگه حاضرشیم...

-آرمان:ای به چشم مامانی...

بعد به من گفت:دیگه اشک نریزی ها!الانم مامانو بابا حواسشون هست...

خودمو جمع جور کردم...آرتان هم یه چشمکی بهم زد...رفتن بالا که حاضربشن...مامانم یه مانتوی مشکی بلند وشلوارکتون مشکی پوشید...کلا توی هرپوششی عروسکه!!!... بهشون خیلی اصرار کردیم که بذارن باهاشون بریم فرودگاه ولی اجازه ندادن...

-بابا:حواستون به خودتون باشه...

-مامان:هرچی هم نیاز داشتین بگید...

تشکر کردیم وبعد بغل وبوسیدنشون رفتن...ظرفا رو گذاشتم توی ماشین ظرفشوئی و بعدش هم گذاشتم توی کابینت...دویدم سمت اتاقم روی تختم پهن شدم وگریه کردم

***از زبون لیدا!!!****

وااای السا خیلی دختره مهربونیه...توی این چند روز خیلی باهم صمیمی شدیم...امروز روز کنسرته...و همه دارن کارارو هماهنگ میکنن...این ویدا هم که کلا همش دور آدام می پلکه...دیگه رفته روی خط اعصابم...ینی چه؟ااه...منم همش پیش السا هم...

-السا:لیدا بعد از کنسرت یه چیزی بهت میگم...قول می دی به کسی نگی؟...

-نه باو!واسه چی بگم؟حالا بگو دیگه

-نه بعدا..

-آفریییییین...

-می دونم خیلی فوضولی ولی باید تحمل کنی...

-اه خب واسه چی الان بهم گفتی کنجکاوم کردی؟؟؟...

-ههههههه آخه خیلی باحاله وقتی ازفوضولی داری میمیری...

وبرام زبون دراورد...شیطونه می گه بزنم نصفش کنم...دختره ی ..........

اعلام کردن که بریم توی سالن اجراء...بالاخره این ویدا هم ازآدام جوون دل کندن...اوفففف!!!...

*********


نظرات 4 + ارسال نظر
big glambert یکشنبه 1 تیر 1393 ساعت 02:34 http://glambertsandbigfans.blogfa.com

سلوم عالی بود ممنان.......

مرسیانو

لاله شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 10:02

خوف بوووووود...
مرسى....
بهترى؟

آره خوبم فعلا!

Feri Lambert شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 05:26

مهسا خودتو واس مردن آماده کن...
مرسی...

خخخخخ چکارش داری بدبختو!!!

ندا جونی جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 22:42 http://lambertglam.blogfa.com

عه من!
هههه منم هستم!
قشنگ بود مرسی

خواهش می کنم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.