زندگی رویایی-قسمت نوزدهم


سلام...بفرمائید ادامه مطلب......................  -ویداااااااااااا بلندشو دیگه اه چقد میخوابی...

چشمامو بازکردم دیدم لیدا بالا سرم ایستاده وازقیافشم معلومه عصبانیه....اوف ینی خیلی خوابیدم؟نگاه ساعتم کردم5:30وای!خاک برسرم روز اولی میخوام آبرو خودمو و لیدا رو ببرم!شیش باید توی سالن باشیم...ای خدا!

-وای!الان بیدارمی شم...تو برو بیرون تا لباسامو عوض کنم....

-باشه زود میای ها!

ازروی تخت خواب بلند شدم ورفتم سمت شیرآب یه آب خنکی زدم توی صورتم خواب ازسرم پرید...صبح حمام کردم پس دیگه الان نیازی به دوش نیس...رفتم سمت کمدم یه بلوزآستین کوتاه مشکی طرح دار وشلوار سفیدمو پوشیدم...موهامو بالابستم که راحت باشم...ازاتاق رفتم بیرون وبالیدا به سمت سالن رفتیم.........................................

************

از زبون آرتا

ازوقتی که ویدا و لیدا رفتن خیلی حوصلم سررفته...همش بااونا بیرون یاتوی خونه بودیم ولی خیلی بهمون خوش میگذشت...این آرتان هم که همش گیرداده به دوستاش...به ویدا زنگ زدمه گفت ساعت6باید برن سالن...دعاکردم که خوب تمریناشونو انجام بدن...منم که طبق معمول رفتم دانشگاه و اون پسره ی چلغوز رو دیدم!جدیدا اخلاقش عوض شده!... مهربون تر شده...نمی دونم...شاید من اینطوری فکرمیکنم...اصلا به درک!...درگیری مضمون که میگن...کاملا منظورشون بامنه...ههههه...مامانو وبابا وآرمان هستن اگه اونا نبودن فکرکنم افسردگی میگرفتم!مخصوصا آرمان که شبانه روز پیشمه وهمیشه منو میخندونه.. هرچی که توی دلم باشه رو به اون میگم...خیلی راز نگه دار خوبیه دقیقا مثله ویدا...مامانو وبابا برای پس فردا بلیط گرفتن به منم گفتن هروقت ترممون تموم شد بریم ایران...اصلا علاقه ای دیگه توی وجودم باقی نمونده برم کشور خودم!... ولی حتما بخاطر مامانو وبابا میرم...مخصوصا میرم اصفهان...من عاشق شهراصفهانم توی کل شهرای ایران(من شهرمورد علاقم اصفهانه)...

*******

یه دختری پیش آدام ایستاده بود...وداشت توی برگه ای که دست آدام بود نگاه می کرد... فاصلشون کم بود واسه همین حرصم گرفت!!!...دست لیدا رو کشیدم وبردم سمت اونا...

دوباره پاهام شروع کرد به لرزیدن...ای آدام توچی داری که من اینطور میشم؟!..آب دهنمو قورت دادم وباصدای خش دار گفتم

-سلام آدام

میدونم خیلی راحت باهاش حرف زدم ولی آخه خودش گفته بود ومنم هرچی اون بگه اجراء می کنم...یه لبخند خوشکلی زد ونگامون کرد

-اوه!عکاسا اومدن...بیاین تاباهم آشناتون کنم...

توی دلم خداخدا می کردم که دختره نسبتی باهاش نداشته باشه...

-لیدا و ویدا عکاس هامون....والسا گیتاریستمون هست...

که نفس راحت کشیدم...دختره دستشو دراز کرد منم خیلی گرم باهاش دست دادم...یه دختر باموهای مشکی وچشم های قهوه ای عسلی...جذاب بود...نمی دونم ولی من حس می کردم یه جور خاصی نگاه آدام میکنه...شاید اشتباه می کردم...تامی اومد پیشمون... و برا منو و لیدا توضیح های لازم رو داد...منم که باذوق گوش می دادم...چند تا پسر دوربین هارو گذاشتن پیشمون و بدون حرف مشغول تنظیم کردنشون بودم...منو و لیدا هم خندمون گرفته بود..................................................................

******

-آرمان بریم؟

-نه...بچه شدی آرتا؟

-آفریننننن...حوصلم سررفته خو!!!...

-این همه بازی حالا چرا گیر دادی به این!!!... من یه چیزی می دونم که میگم آجی...

-وااای بداخلاق نشو دیگه..بیا بریم..

-نه نه نه بسه دیگه..من نمیام چون می دونم تو اگه مریض شی تا یه ماه خوب نمی شی...

اینو راست میگفت!من یا مریض نمی شدم یااگه میشدم خیلی طولانی واذیت کننده می شد دقیقا مثه بابام!(بعله این حقیقت است...ههههه)ولی خب من کوتاه نمیام...باید کاری رو که خواستم انجام بدم...یه لبخند شیطانی زدم ودست گذاشتم روی نقطه ضعف آرمان..

-جون مامان بیا........

همین کافی بود که بلندشه وبدو هه دنبالم...جیغ میکشیدم وپریدم توی حیاط.....آب رو باز کردم وگرفتم سمتش...خیس خیسش کردم حالا نوبت اون بود یه جیغ بنفش کشیدم ورفتم پشت درخت بزرگی که توی باغ بود...ههه...خیالم راحت بود که میتونم یه دقیقه استراحت کنم تا دوباره ازدستش در برم...که دیدم بلوزم ازپشت کشیده شد وخیس شدم!... انداختم روی زمین باشلنگ آب ریخت توی صورتم چشمامو بسته بودم وجیغ میزدم...خیلی حال داد موهای آرمان خیس روی پیشونیش بود خیلی بامزه شده بود...اینقد بهش خندیدم اونم دمپایی هارو پرت کرد سمتم...آخرشم انداختمش توی استخر خودم دویدم سمت اتاقم وقفلش کردم...پشت در نشستم و نفس نفس میزدم...پریدم توی وان حموم..

ادامه دارد............................................................................................................

خوف بود؟؟؟نظررر

نظرات 5 + ارسال نظر
Feri Lambert چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 23:41

خیلی خوب بود...ممنون...
شرمنده...خواستم ی نظر هیجانی برات بزارم ولی اعصابم خورد شد...دلیل اعصاب خوردیمو یکم دقت کنی میفهمی...ب هرحال مرسی

چیه؟! من که نفهمیدم!!!

لاله چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 11:04

عالى بود ....
مرسى.....
اى کاش هم که هیچى.....
دستت ندرده.....

واییی!!! کشتیمون با این ای کاش!چشم...

afaq سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 23:16 http://www.afaq1717.blogfa.com

مرسی که سر زدی........

خواهش می کنم..

ندا جونی سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 13:27 http://lambertglam.blogfa.com

وووووووووییییییییی من اومدم!
عاغا جون من حالا که ادامم هس منو یه کاری بکن.من به خاطر تو که گفته بودی نقشتو بهتر کنم کل نوشته هام که از قبل نوشته بودمشون رو تغییر دادم ولی تو بخاطر من هیچکار نکردی..راستی اپم...و یه خبر خوب..در چند قسمت اینده هم نقشت بیشتر میشه و هم درجت میره بالا...راستی تو دوسداری تو داستان با الیور باشی؟

وااااای جدی؟؟؟!!! ندا داخله داستان عشق برات آدامو میذارم خوبه؟آره بذار...

big glambert سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 13:04 http://glambertsandbigfans.blogfa.com/

سلوم عالی بود عزیزم ممنان....

خووهش گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.