زندگی رویایی-قسمت هجدهم

سلاااااااااااااام خوبین؟؟؟چه خبرا؟؟؟منم عالیم...حالا بفرمائید ادامه مطلب........  

باسلام...اینم قسمت هجدهم...بفرمائید...

..........................................................................              

چشمامو به زور بازکردم...به سمت کمدم رفتم ویه شلوارجین وبلوز یقه شل سفید پوشیدم...موهامو بالا  بستم وکیفمم برداشتم...منو و آرمان و آرتان به سمت دانشگاه حرکت کردیم.......................................

-چی می گی لیدا؟؟؟

-همینی که شنیدی...ویشااومدپیش من وسراغ توروگرفت...خیلی هم عصبانی بود....

-درک!من باکسی کاری ندارم...

ازپشت یه نفر به شدت هولم داد...نزدیک بود بیفتم زمین ولی لیدا گرفتم...برگشتم ببینم کدوم گوساله اینکاروکرده...بعله ویشا خانم...باصورتی قرمز ازخشم نگام کرد...منم بسیار خونسرد نگاش کردم...

-ها؟

-هه ادب بهت یاد ندادن باید بگی بله؟

-هه!ادب من باهرکسی اندازه ی ارزش اون شخصه والانم میبینم خیلی بهت احترام گذاشتم...

-خیلی زبون درازی...ولی کوتاهش می کنم...

-قیچی بیار...هههههه...

-حوصله ی بحث کردن باهاتو ندارم...یه کار خیلی مهم باهات دارم...بابه حرفام گوش کنی...

-اولا بایدی درکار نیس...دوما من حرفی باتو ندارم...

ازپیشش رد شدم وبه سمت دفتر رفتم(خخخ من میگم دفتراگه اسمی دیگه داره ببخشید)ادوارد گفته بود لیستو ازاستاد بگیرم...بعد ازگرفتن لیست یه نگاهی دقیق بهش انداختم...تاریخ کنسرت آدام دوهفته دیگه اس...کنسرت بیانسه هم دوماه دیگه...کنسرت تیلور هم یه ماه دیگه...برم به بچه هابگم...رفتم پیش ادوارد

-ادوارد...

برگشت سمتم...دوباره همون شیطنت رو بدست اورد

-جانم؟

اخمی کردم وگفتم:کنسرت تیلور سوئیفت یه ماه دیگس...گفتم بهت بگم بدونی...

-یه ماه دیگه؟آها اوکی مرسی...

-خواهش می کنم...

ازش فاصله گرفتم ورفتم به لیدا و ویدا و آرتان ولوئیس گفتم...باید برای کنسرت خودمو آماده می کردم...باید خیلی عالی کارکنم...بعد از اون روز دیگه لیدا و ویدا خیلی سرشون شلوغ بود...باهم میرفتیم خرید...شام بیرون...مخصوصا برای کنسرتشون لباسا مناسب می گرفتن...لیدا هم از ذوق زیادش جوگیر شد یه گیتار هم گرفت...اینقد بهش خندیدیم...خله دیگه...روزا سپری شدن وروز رفتن اونا رسید...دلم براشون تنگ می شد ولی نباید بهشون می گفتم پرو می شدن...خخخ...توی فرودگاه بودن قرار بود برن لندن...آدرسو بهشون داده  بودن ولیدا و ویدا باهم میرفتن...

-وای بچه ها!کارتون رو خوب انجام بدینا!که ضایع نشین....

-لیدا:به این ویدا بگو که همش غش نکنه...

ویدا لیدا رو محکم زد وگفت:حالا نمیخواد اعتراض کنی... اگه جای من بودی که مرده بودی!!!والا...

بعد ازخداحافظی رفتن...

**********

از زبون ویدا

به همون مکانی که گفتن رسیدیم...یه سالن خیلی بزرگه شیک...بعد از توضیح دادن بهمون...به پیشنهاد آدام رفتیم رستوران...بالای همون سالن یه هتل بود... مشتاق بودم برم ببینم  چطوریه...منو و لیدا روی یه میز نشسته بودیم که یه پسر اومد سمتمون...

-سلام خانوما خوبین؟

به چهره اش توجه کردم یدفعه باشناختنش سیخ شدم سرجام...خیلی دوست داشتم ببینمش...

-ا سلام آقای رتلیف...

لبخندی زد وگفت:سلام...شما باید عکاس های جدید باشین درسته؟

-ب...بله...

-اوه چه عالی!آدام تعریفتون رو کرده بود...میتونم سرمیز شما بشینم؟

-آره چرا که نه...

تامی پیشمون نشست...خیلی مهربون وآروم بود...دقیقا همونطوری که حدس می زدم!... خوشحال بودم... خیلی ها بودن که من نمیشناختمشون...ینی آشنا نشده بودم باهاشون...با آساسور رفتیم بالا...به هتلش که رسیدیم فهمیدم که چقد شیک ولوکسه...هراتاقی ماله یه نفر بود...ودقیقا اتاق تامی روبروی من بود...ولیدا هم جفتم...وسایلو چیدم...تختو مرتب کردم...خسته بودم..ترجیح دادم تازمانی که آدام مشخص کرده برم پائین بخوابم...اینقد خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد........................

ادامه دارد............................................................

خوف بود؟؟؟نظررر

نظرات 3 + ارسال نظر
big glambert یکشنبه 25 خرداد 1393 ساعت 03:28 http://glambertsandbigfans.blogfa.com

عالی بود عزیزم ممنانم.

خواهش می کنم...

Feri Lambert شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 16:04

ووییی عزیزم تامی...
قسمتی که از زبون منه رو انگار خودم نوشتم:دی
دهه...چیکارمن دارید...بزاریدباخیال راحت غشمو بکنم خووو...مرسی خیلی هیجانی بود واس من قسمت تامی...

واقعا؟؟؟ خوشحالم تونستم مثله خودت بنویسیم...مرسی عشقم

لاله شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 14:37

آره عزیزم...
مگه میشه داستان شما بد باشه؟....
میبینم که اى کاش رو هم آپیدى......
پس پیش به سوى اى کاش....

ههههه مرسی عزیزم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.