زندگی رویایی-قسمت پانزدهم

سلووم...ندا و شهرزاد و بیگ گلمبرت و لاله کجایین؟؟؟ چرا نظر نمیذارین؟؟؟ منو ناراحت کردین...ولی بالاخره بفرمایید ادامه..  

 آرمان بهم گفت که توی محوطه سبز دانشگاه می مونه ومیره کافی شاپ...منم قبول کردم...استاد اومد سرکلاس...خعلی اخمو درسو شروع کرد... بعدشم وقت داد بخونیم ک میخواد یه امتحان کلاسی بگیره...منم کاملا تمرکز کردم به درس... پشت نیمکت منو و ویدا ادوارد و مارتینه! که همیشه دارن مسخره بازی در میارن...ایییش!!! استاد برگه هارو تقسیم کرد...شروع کردم به نوشتن...غرق جواب دادن بودم که صدایی ازپشتم اومد که حواسمو پرت کرد 

-پیس پیس 

خودمو بی تفاوت نشون دادم...ولی ول کن نبود!

-سرتو بیار اینور تر برگه اتو ببینم...هههههه...

میدونم داره مسخره می کنه آخه خودشم درسش به اندازه من خوبه...وگرنه استاد همکارم نمی کردش!!!دیگه نتونستم ساکت باشم برگردم سمتشون و باصدایی که از حرص و عصبی بود گفتم 

-واااای خفه شو دیگه...هی توی گوشم ویز ویز می کنی...مشکل داری برو بیرون..

-اوه اوه! خانم اینقد بداخلاق ندیده بودم! بیا یکم باما راه بیا... گوناه داریم بوخودا...

وبعدشم غش کرد از خنده...صدای عصبانی استاد بحثمون رو قطع کرد...

-خانم آرمان و آقای لانتر بفرمایید بیرون...کلاس وامتحان جای شوخی و مسخره بازی نیس...

ای میخواسم بگم همش تقصیر این گوساله اس که می دونستم بگم فکر می کنه دارم دروغ می گم و چیزی رو تغییر نمی ده... بی خیال شدم...اولین بار بور ازکلاس انداختنم بیرون!!!!!خعلی ناراحت شدم حیف امتحان! همه سوالا رو بلد بودم نگاه خره کردم دیدم بی توجه به من راه می ره و بایه سنگ بازی می کنه... واقعا بی شعوره! نمی گه کاری کردم  یه دختر محترمو بیرون  کردن...اوه! محترم!!!!! بعللله دیگه...یادم به آرمان افتاد دویدم سمت محوطه...که فاصله ی زیادی تا اونجایی که بودم نداش!ازپشت دیدمش که دستاش توی جیب های شلوارش بود...دستامو گذاشتم روی چشمش دستاشو کشید روی انگشتام و گفت 

-آرتا!

-نه اشتباه گفتی آرتا  نیستم...

خندیدم ودستمو برداشتم...پیشش نشستم...

-آرمان ازکلاس انداختنم بیرون...

بانگرانی گفت:چرا؟؟؟

براش تعریف کردم...ودوباره لبخند اومد روی لبش:خب چکارت کنم؟زبون دراز خودمی دیگه...

موهایی که روی پیشونیم بود رو کنار زد وگفت

-بریم کافی شاپ؟؟

دستامو کوبوندم به هم...

-واایییی بریم...

دستمو گرفت وبه سمت کافی شاپ رفتیم...چند قدمی رفتیم که دیدم ادوارد روبرومون ایستاده بدون هیچی حرکتی...وا؟خدا شفاش بده...بی تفاوت بهش ازکنارش رد شدیم کاری کرد که ازکلاس برم بیرون!حالا برا ما اخمم می کنه!!!برعکسه بخدا!منم که باید حرص بخورم...وارد کافی شاپ شدیم آرمان سفارش رو داد منم روی صندلی نشستم..تا 10دقیقه دیگه کلاس تموم می شه...الان ویدا و لیدا هم میان...آرمان اومد نشست... که در باز شد آرتان و لوئیس و ویدا و لیدا مثه وحشیا وارد شدن...

-آرتان:ههههه آری خعلی باحال بود استاد پرتت کرد بیرون...

اینم برادره ما داریم؟به جا نگرانم شه دارم می خنده...خدا...

-هرهرهر بی مزه...

دوباره لیدا حواسش نبود وگفت:نو نو نو

به صورت بچه گونه...همگی زدیم زیر خنده...ولی بعدش جلوی دهنشو گرفت...پیشمون نشستن...لیدا و ویدا داشتن زیرزیرکی نگاه آرمان میکردن وبعد نگاه من...هههه فکرمیکنن خبراییه...اذیتشونم کنم بد نیس...

-ویدا:اهم اهممم آرتا جان معرفی نمی کنی آقا رو؟؟؟

اینو که گفت چون آرمان و آرتان منظورشو گرفتن زدن زیر خنده...

-آرمان:خودم میگم...تازه با آرتا آشنا شدم بنظرم دختر خوبی میاد...

لبشو گرفته بود که نخنده آرتان که دیگه باپا میزد روی زمین...ویدا و لیدا هم با تعجب زل زده بودن به ما!منم خعلی خودمو کنترل کرده بودم نخندم!

-بله...آرمان جوون منو دعوت کرد کافی شاپ...تا بیشتر باهم آشنا شیم...

-لیدا:هییییی خاک برسرت کنن آری توهم...

خندمو قورت دادمو گفتم:منم...

دیدم یه نفر از کنار میزمون رد شد وباسرعت رفت بیرون....این...این ادوارد بود...وا؟این کی اومد اینجا؟؟؟!!!چرا رفت؟؟؟ههههه بیخیال...

-ویدا:از ایران اومده؟؟؟

دیگه شوخی نکردم وبراشون تعریف کردم...اونا هم ازحالت تعجب تبدیل به خنده شدن!... آرمان خیلی زود باهاشون صمیمی شد...تاآخر کلاس ها باهم بودیم...5نفره...لیدا بهم گفته بود که توی دبیرستان اکثر بچه ها داشنگاه بودن...مایکل-مارتین-ادوارد-ویشا....وگفت همشون جشن النا میان...پاک اونو فراموش کرده بودم...فردا جشنش بود...وقت زیادی هم نداشتم..باید با ویو و لیدا برم بازار...هرچی باشه باید ناناز شم!!!ایییش همه جا باید این پسره بی شاخ و دم باشش!!!!... بیخیالش بابا!سوار ماشین آرتان شدیم و رفتیم خونه... مامانم دیگه آشپزی میکرد...خیلی خوشحال بودم دلم برای دستپختش لک زده بود... حالم بهم خورد ازبس فست و فود!!!توی این روزا کاملا تغذیه میشم...رفتم توی اتاقم ولباسامو عوض کردم ومیخواستم برگردم پائین که گوشیم زنگ خورد...شماره ادوارد بود!!!تعجب کردم!!!ولی خونسردیمو حفظ کردم وجواب دادم...

-بله؟

خیلی جدی وخشک گفت:

-اولا سلام...دوما استاد گفت لیست کنسرت هارو فردا ازش بگیری...چون توی این ماه یا ماه بعدی کنسرت برگزارمیشه...تاریخ دقیقش هم توی لیسته نوشته شده...

ووو ماشالله چقد تند تند حرف میزنه!!!نفس کم نیاری ها!منم مثله خودش جواب دادم

-چشم میگیرم...ممنون که خبر دادی...

وقطع کردم!پسره ی بی شعور...واقعا بی شعور...ادب نداره...مگه بهت فوش داد؟..بااین لحن حرف زدنش ازصدتافوش هم برام بدتر بود...اصن این چشه؟؟؟ازیه جا دیگه عصبانیه سرمن خالی می کنه...پسره ی لگن...منم عصبی شده بودم!حق نداشت اینطور صحبت کنه...بااخمی که روی صورتم نقش بسته بود رفتم پائین...آرمان و آرتان پیش هم به اپن تکیه داده بودن وبامامان حرف میزدن...آرمان با دیدن من گفت

-اووو آری اخمو رو نگاه!!!بیا اینجا ببینم خانم...اخماتو بازکن...

اخمم رفت ولی هنوز جدی بودم...بدون حرف رفتم روی مبل نشستم...وخیره شدم به تلویزیون نمی دونم چی نشون میداد...فقط چشمام نگاه می کرد!هیچشو نمیدیدم...اعصابم کاملا خط خطی بود...چطور به خودش اجازه داد اینطور بامن حرف بزنه؟به من چه عصبانیه؟به درک که عصبانی...مسائل خودشو روی من خالی می کنه...اوووفففف... یکی دستاشو روی صورتم کشید نگامو دقیق کردم آرمان بود...

-عروسک من چشه؟

-هیچی...

-اههه لوس نشودیگه آرتا بگو..

حرفشو کاملا جدی زد!!!جا خوردم!!!دوباره حساس شده بود...الان حوصلشو ندارم باحرفش بیشتر عصبی شدم

-به توچه؟؟؟د به تو چه من چمه؟؟؟یه بار گفتم هیچی تمومش کن...لوسم خودتی!یه لحظه راحتم بذار...

  
بلند شدم انگار کلا توی این خونه آرامش نیس...ازدر زدم بیرون...نمی دونستم میخوام کجا برم!ولی به سمت پارک رفتم...قدم زدن آرومم می کنه همیشه وقتی عصبانی بودم قدم میزدم...چرا من اینجور شدم؟این چه اخلاقه گندیه که با آرمان داشتم؟مگه اون چی گفت؟ فقط میخواست کمکم کنه خوشحالم کنه...اما من...ای لعنت به من... ایشالله منقرض شم!!! من نمی تونم ببینم ناراحتش کردم...هیچوقت نمی تونم ببینم کسایی رو که دوسشون دارم ناراحت کنم(اینو راست میگم)خودم به درک!بذار قلبمو بشکونن...البته فقط بعضیا!!!...آرمان هم جزو اوناهه!...خدا منو ببخش...تند حرف زدم قبول دارم...باید ازدلش دربیارم..ولی الان نه!(پس کی؟)اول بایدخودم به آرامش برسم تا بدتر نکنم!!!نمی دونم چقد راه رفتم ولی دیگه نمی تونستم ادامه بدم پاهام به شدت درد می کرد...به ناچار روی نزدیک ترین نیمکت که نسبتا دراز بود واون گوشه اش یه پسری نشسته بود وروش اونور بود...بیخیال نشستم ودستامو توی هم قفل کردم یکم درد پاهام بهتر شه میرم خونه...بایه صدایی به خودم اومدم

-آرتا تویی؟؟؟

میخواستم برگردم بگم پ ن پ عمه اشم خودمو شبیه آرتا کردم یکم سرکار بذارم بقیه رو!!!!!واااالاا...ولی صداش چقد آشنا بوود!!!این کیه؟؟؟صبرکن الان میگم...میخواسم بهش بگم یه بار دیگه بحرف بفهمم کی هستی...توی این موقعیت هم این خنده دست ازسرم برنمیداره!!!!!بیخیال...سرمو برگردوندم بادیدن شخص دوباره عصبی شدم..............

ادامه دارد............................................................................................................

خوف بود؟؟؟نظرررر

نظرات 5 + ارسال نظر
ندا جونی شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 12:42

upam

ندا جونی شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 11:43

راستی این چند وقت من خونه خالم بودم..به نت دسترسی داشتم ولی پسرخالم نمیزاشت زیاد بشینم پای نت..واسه همین نتونستم بیام.وگرنه منکه هر موقع بیام نظر میدم

قربونت بشم من

ندا جونی شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 11:39

تو خوزستانییی؟ن بابا؟میشه غرب یا شرق؟اخه نقشه ایرانو یادم رفته!
باز تو جای حساس تموم کردی؟نمیگی تلافیشو سرت در بیارم؟ملاحظه روحو روان مارو نمیکنی ملاحظه خودتو بکن اصن!

خو هیجان به همین چیزاس عزیزم...باش زود آپ می کنم..

لاله شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 11:11

خیلى باحال بود...
خیلى زیاد...
خوشم اومد....
من شخصیت ها رو که نگاه کردم با قبلا فرق میکرد...
من نیستم توشون...

نه...نمی دونم می شه بیارمت یا نه...شاید بعدا بشه جیگولی

shirin پنج‌شنبه 15 خرداد 1393 ساعت 21:25 http://dokhtari.blogsky.com

میشه بپرسم کجا زندگی میکنی؟؟

از نوشتنت خوشم اومد میشه منو لینک کنی منم شما رو لینک کنم هر شب وبتونو بخونم؟؟

خوزستان....باشه لینکت می کنم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.