زندگی رویایی-قسمت چهاردهم

سلووم بچه ها خوفین؟؟؟ما امروز تا 17مهمان داریم شاید کم تر آپ کنم...آخه ازیه شهر دیگه اومدن!حالا بفرمائید ادامه فکرتون رو مشغول نکنی...مرسی... 

 وااای ینی چشمام درست می دید؟؟؟ینی واقعا اون خودشه؟؟؟اگه سوپرایز مامان اینه پس قربونش برم با این سوپرایزهای عالیش...ولی شاید من خرافاتی شدمه واشتباهی می بینم آخه دلم براش خیلی تنگ شده...چند بارسرمو تکون دادم که فکرا ازذهنم بره بیرون...اونم داشت با لبخند نگام می کرد...من باور نمی کنم حتما خرافاتی شدم!والا...رفتم جلوتر واسه اینکه مطمئن شم حقیقته دست زدم بهش...انگار فهمید منظورمو!!!چون خندید ولابه لای خنده هاش گفت

-آره خودمم باور کن روح نیستم...

بالکنت زبون گفتم:آ...ر...م...ا...ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اومد نزدیک ودستاشو باز کرد منم پریدم توی بغلش...واقعا حقیقت داره؟این آرمانه؟وااای خدایا خیلی دوست دارم...خیلی دلتنگش شده بودم...نمی دونم چقد توی بغل هم بودیم ولی بالاخره جدا شدیم!فقط زل زده بود تو چشمام...منم بغض کرده بودم...از اینکه دیدمش...ازخوشحالی...

-خیلی بدی آرمان چرا نمیای پیشمون؟؟؟

-عزیزم خیلی دلم برات تنگ شده بود...ولی کارام زیاد بود وقت نکردم...الانم مامان اینا اومدن ازفرصت استفاده کردم اومد پیشتون که نمیرم ازدلتنگی!!!آرتان کجاس؟

-ولش کن اون خرو!!!رفته پیش مامانی اینا!!!الان داد میزنه که برم شام بذارم!

-غلط کرده عروسک منو اذیت می کنه...بریم حسابشو برسم!

لبخند مهربونی زدم وباهم رفتیم توی پذیرایی...آرمان رفت پیش آرتان...آرمان پسرعمومه... وقتی که بدنیا اومد چندماه بیشتر نداش که مامانو وباباش توی تصادف مردن...واسه ی همین چون مامانم بچه نداشت اونو بزرگ کرد که 2سال بعدش ما به دنیا اومدیم...الان دیگه آرمان مامان وبابا رو مثه خانواده خودش دوست داره..چون ازما خعلی محبت دیده...عاشق مامان و باباهه!ومنم حسود!مامانم خعلی دوسش داره...توی شرکت بابام معاونه ودرواقع همه ی کارارو خودش انجام می ده وقتی بیست سالش شد خونه ی مستقل گرفت مامان اینقد بهش گفت نرو وگریه کرد اونم دست مامانو بوسید وگفت همیشه پیشتونم...که اینطوریم شد!همیشه می اومد...وقتی ما برا تحصیل اومدیم لس آنجلس دیگه ندیدمش...مثه خواهر و برادر بزرگ شدیم اندازه آرتان دوسش دارم ولی خدایی قل خودمو بیشتر دوست دارم..خخخ...آرمان خیلی باهام مهربونه وخیلی هم روم حساسه!مثه این برادر غیرتی ها!همیشه مواظبمه!همه کار برام کرده...منم خیلی دوسش دارم...الانم فکرکنم روی ابرام...سوپرایز مامان خعلی خوب بود...رفتم توی آشپزخونه مامانم اصرار کرد که خودش غذا بکشه ولی اجازه ندادم...ظرف هارو روی میز گذاشتم...وصداشون زدم همشون خوشحال و خندون اومدن...آرتان اومد سمتم وانگشت اشارشو به نشونه ی تهدید برام تکون داد وچشماشو ریز کرد وآروم بهم گفت:بعدا برا تو یکی دارم حالا بین ما دوتا داداش اختلاف میندازی؟امشب تونستی دربری ولی گیرت میارم می کشمت

می کشمشو با خنده گفت...عزیزم...منم براش زبون دراوردم وگفتم:به همین خیال باش..

شام رو توی سکوت خوردیم...بابا و آرمان رفتن توی پذیرایی وتی وی رو روشن کرد و آرتان هم که لوس مامانی با مامان ظرفا رو می شست...منم رفتم پیش آرمان نشستم...اینقد خودشیرینی خودشو آرتان دراوردند که اصلا نفهمیدم ساعت چنده...بعدازکلی کل کل و شوخی و مسخره بازی بلند شدیم که بریم بخوابیم...آرمان رفت توی اتاق آرتان و برای مامان وبابا هم اتاق حاضرکرده بودیم...مامان خواست بره بخوابه که بهش گفتم

-مامانی امشب با بابا روی یه تخت عشق می کنی ها...........................

-دختره ی چشم سفید منحرف!برو بخواب هوا زده به سرت

-ههههه خو چی بگم؟حقیقته دیگه...

میخواست بیاد بزنم که گفتم

-من غلط کردم امشب خودتو وبابایی با اره تختاتون رو جدا می کنین که یه وقت گناه نکنین... ههههه...خوبه؟

یه خنده ای ازسر دلخوشی کرد ورفت توی اتاق...نفسمو دادم بیرون خواستم برم توی اتاقم که آرمان صدام زد...

-عروسک خانوم

-جونم؟

-اووو چه خودشو تحویل می گیره منظورم با مامان بود...

لبامو آویزون کردم وناراحت گفتم:خب باش شب بخیر

-حالا نمیخواد لوس شی...میخواستم بگم فردا باهاتون میام دانشگاه....هم شما رو می بینم ازدلتنگیم کم میشه هم دانشگاه تون رو خوبه نه؟

خواب ازسرم پرید...وااااااااااااای چه خوب...ولی یکم اذیتش کنم خوبه خیلی جدی گفتم

-نه اصلا هم خوب نیس...دانشگاه ما مگه الکیه بیای اونجا؟هیچ جا نمیای

لبم لرزید ازخنده فکرکنم دید چون گفت

-بخند عزیزم اینقد خودتو اذیت نکن..هههههههههه

-کثافت...آرمان...

-جان دلم؟

-بیا اتاق من بخواب...

یه اخم ساختگی کرد وباصدای دخترونه  گفت:خاک برسرم...من توی اتاق نامحرم نمیخوابم...اواااااااااااااااااااا

غش غش بهش میخندیدم...آخرم به یه دیوونه که بهش گفتم رفتم توی اتاقم..اینقد شاد بودم نفهمیدم کی خوابیدم.......................................................................................

**********************

ساعت 8بیدارشدم 10کلاس شروع می شه...به ویدا گفتم امروز خودم با آرتان میام دانشگاه...میخوام سرحال باشم...یه دوش حسابی گرفتم جیگرم خنک شد...نشستم روبروی آیینه وموهامو باحوله دستی خشک کردم...درکمدمو باز کردم امروز میخوام یه تیپ باحال بزنم...اممم آها همین خوبه...

(فقط لباس رو توجه کنین...)






ازمدلش خوشم میاد...بهمم میاد...زیاد رنگ سبز نمی پوشم ولی چون این مدلش قشنگ بود خریدمش...آماده شدم ورفتم پائین آرمان و آرتان مشغول صبحونه خوردن بودن البته بهتره بگم مشغول خنده بودن!!!!!!!!!!!!!!!!!!منم رفتم خیلی شیک مجلسی نشستم وتمام سفره رو تمیز کردم اونا هم باتعجب نگام می کردن!!!تعجب داره؟؟؟خخخخخ...

***در دانشگاه**********

ادامه دارد..................................................................................................................

خوف بود؟؟؟نظررررر

نظرات 3 + ارسال نظر
ندا جونی شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 11:35

رسیدن مهموناتون بخیر..راستی خوجمل بود دیگه داره جالب میشه

بعله بعله...جالب می شود...

لاله شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 10:54

مرسى مرسى مرسى مرسى مرسى مرسى مرسى...
فوق العاده بود...
خسته نباشى عزیزم...

خواهش می کنم گلم...

big glambert شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 10:43 http://glambertsandbigfans.blogfa.com/

سلوم به شقایق جون گلم چه طوری دوستم؟
باو ناراحت نباش دیگه... ببخشید اومدم وبت خیمه بزنم....
راستی بابت داستان ممنان عشقم که زود به زود اپ میکنی..
بوووووووووووووس....

باوشه عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.