تلافی-قسمت بیست و هشتم

بفرمایید ادامه مطلب...

  فکرم مشغول بود که کجا رفته؟؟؟ الان؟ اووووف دلهره داشتم..ولی خودمو بی تفاوت نشون می دادم بدون اینکه کسی بدونه ازدرون اصلا اینطوری نبود...کاشکی این حس برطرف شه!...نمیخوام...نمیخوام بهش نزدیک شم! آخه من همچین حقی رو ندارم...خیلی احمقم لعنت به من!!!!.گوشیم زنگ خورد پانیذ بود یه لبخند کوچیک زدم وجواب دادم

-الوووووو سلام بی شعوووور 

صداش مثه همیشه شاد بود...خوش به حالش!

-خووووبم بی شعور تو چطوری؟؟؟

-مرسیانو...ما توی راهیم داریم میایم پیشتون 

-می دونم! با آقا سامانی دیگه؟

-آلللله ازکوجا فهمیدی؟

-بنظرت؟

-رامین...

-ههههه آره!!!!

-چقد دیگه می رسین؟؟؟

-اممم یه لحظه 

بعد صدا سامان زد و اونم گفت ساعت 2ظهر!

-دو بی شعورررر 

-ای کلک! تنهایی دارین عشق می کنین ها!!!

-بله دیگههه

-خیله خب بسه خیلی حرفیدی!!!! بای فعلا بی شعور 

-بی شعور

قطع کردم...با این شادیه پانیذ منم شاد کرد...با سامان هم رابطه دارن( نه اون طوری! )فک کنم عاشق همه ان...هه! اینا هم خله ان....رفتم توی اتاقم هندزفری امو در اوردم و غرق آهنگ شدم... زمان ومکانو متوجه نمی شدم...عشق...واقعا حس من عشقه؟؟؟ نههه کاشکی نباشه!..خدایا من نمی تونم...نمی شه...من اجازه ی نزدیک شدن بهشو ندارم...گوشیم زنگ خورد ااااه پرید وسط حس وحالم! نگاه شماره کردم...باز این...دانیال آشغال دوباره همه چی یادم اومد اونشب لعنتی! که منو این جوری کرد...نذاره من عاشق کسی شم! ایشالله بمیره....توی این مدت که خونمو جدا کردم روزی صد باز زنگ میزنه...دیگه کفری شدم و جواب دادم 

صدای عصبانیش توی گوشم پیچید 

-چرا گوشی رو جواب نمی دی لامصب؟؟؟؟

چقد پرو!!!!!!! اینم خعلی رودار شدههههه عصبی شدم وبا صدای حیغ جیغو گفتم 

-دوست دارم...به تو ربطی دارهههه؟ اصلن تو کی هستی که من به تو جواب پس بدم؟ تو هیچکی نیستی من بهت احترام بذارم یا جوابتو بدم اینو بفهم... 

ازشدت عصبانیت گوشیمو پرت کردم سمت دیوار وبه چند قسمت تقسیم شد!!! درررررررک!کاشکی با تفنگ بکشمش!پسره ی بی شعور..ازشدت حرص نفهمیدم کی خوابیدم...وقتی چشمامو باز کردم ساعت 1بود...وااایییییی خیلی خوابم میاد...رامین... ینی رامین اومده؟ تا الان که نباید بیرون باشه...بلند شدم و بعد یه دید زدن توی آینه ازاتاق زدم بیرون... با دیدن رامین که داره tvنگاه می کنه خیالم راحت شد...خدایا این حسو ازقلبم بیرون کن...خواهش میکنم...

ادامه داره....................................

خوف بود؟؟؟ نظرررر 

نظرات 2 + ارسال نظر
ندا جونی شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 11:35

واااااای بسم ا...
تا قسمت بعد من چجوری زنده بمونم؟

زنده میمونی عزیزم....

لاله جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 16:13

هورررررررااااااا....
بالاخره اى کاش به حقیقت پیوست...
میسى...

خواهش می کنم جیگولی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.