تلافی-قسمت پانزدهم

اینم قسمت پانزدهممم...بفرمائید...دم در بده...  

رفتم سمت کمدم...یه مانتوی گلبه ای بلندباشلوارمشکی باشال قرمزپوشیدم...یه رژصورتی پررنگ زدم وموهامو بالا زدم...چه نانازشده بوده بودم!!!چه جیگری ام نمی دونستم!!!ازاتاق رفتم بیرون...دانیال توی راهرو بود...بادیدن من یه نگاه به سرتاپام کرد!آب شدم!حیف این چشمای طوسی که مال این آدمه مزخرفه!!!...

-نمیخوای بریم؟

-ها؟....ها بریم!

باهم رفتیم پائین...ماشین دانیال بنزبود...سوارشدیم وحرکت کردیم...توی راه سرمو به شیشه چسبونده بودم وبه دوستام فکرمیکردم...دلم برا رامین تنگ شده...نمیدونم چرا...ولی وقتی باهاش روبرو میشم خیلی استرس میگیرم...همه چی یادم میره...این چه حسیه؟دوست داشتن؟نفرت؟عشق؟نمیدونم باید این فکرو ازذهنم بیرون کنم...چون اون حتی به من فکرنمی کنه!!!...منم باید به فکرآینده ام بادرس باشم!به هیچ پسری احتیاج ندارم...آزاد آزاد...

-خب دوست داری کوجا بریم؟

حواسم بهش نبود...دوباره گفت:

-دریا؟...دریا...

-ها...بله بله؟

-میگم دوست داری کجا بریم؟

-نمیدونم...هرجا رفتیم...

سرعتشو زیاد کرد...جوری که میخواستم بخورم به شیشه جلویی...

-هووووووووو یواش...

-اینقد فکرت مشغوله که اصلا نمی فهمی چی میگم!!!!

-چی داری میگی؟؟؟خب گفتم هرجا که رفتیم خو...بعدشم توهیچکی نیستی که به من بگی چکارکنم چکارنکنم

-فعلا هستم...چون اگه عصبانی شم...میمیری

-هه منو ازمرگ نترسون...بکشم...راحت میشم..مخصوصا ازخودت...

درو بازکردم دانیال داد زد

-درو ببند لعنتی

-به من دستور نده...هرکاری که دوست دارم میکنم...

-بشین سرجات!!!

ودرو محکم بست...ازش ترسیدم...ولی به روی خودم نیوردم...ازشهربیرون زد...داشت ازبین کوها میرفت بالا...پیش یه دره بزرگ ایستاد...پیاده شد منم پیاده شدم ولی اصلا محلش نمیذاشتم...گریه ام گرفت...چرا باید اینجا باشم؟

رو گوشیم اسمس اومد

اسمس:خوک عزیز چکارمیکنی؟؟؟خبری ازت نیس؟؟؟

بااین اسمس گریم بیشترشد...رفتم نزدیک دره...دانیال هم نشسته بود سرش پائین بود...چشمامو بستم...دنیای رویایی خودم خیلی قشنگ تره ازدنیای واقعیه...من این دنیا رو بااین تلخی ها دوست ندارم...میخوام برم جایی که کسی نباشه...فقط خودم باشم...

-دریا...منو ببخش...اشتباه کردم...من حواسم به لحن حرف زدنم نبود...نباید به تو دستور بدم...

-عیبی نداره....فکرشو نکن....

-بریم کافی شاپ؟؟؟

-ای شکمو...بریم...

بعدازرب ساعت رسیدیم...

-دانیال من میخوام برم ماشین سواری.........

-بذار واس برگشتن میریم...

-نه همین الان....

-وووو چرا حرف گوش نمی کنی؟؟؟

-نه نه نه ....

-باششششششششششششش مو توسرم نمونده!!!

-هههههه...همینی که هس!!!

رفتیم سمت ماشین ها...بلیط گرفتیم وسوارشدیم به دانیال گفتم:

-بامن نیای بهتره...!!!!

-چرا؟

-آخه وحشت زده میشی...!!!

-اشکالی نداره هیجان خوبه !

باهم سوارشدیم...فرمون دست من بود...همش میزدم به ماشینا دیگه وبه میله های کنار...عقب عقب رفتم ماشینه خورد به کنترل برق وجرقه زد وبرقا رفت...اوووووف حالا صاحبش داشت دنباله من میگشت...من فرار کردم ودانیال همونجا موند!!!واااااااای چقدکیف میده سرکاری!!!رفتم توی کافی شاپ...یه دختروپسرداشتن به هم دل وقلوه میدادن رفتم وزدم زیرفنجون قهوه ی دختره وربخت روی لباسش بااون صدای لوس ونازکش

-وااااااای چکارکردی دیوونه...اشکان یه چیزی بهش بگو

اون پسره که زمین رو ازخنده سوراخ کرد!!!رفتم سمت پذیرش وسفارش 10تانسکافه رو دادم!!!!!!!مرده چشماش گردشد...ورفت حاضرکنه...منم ازموقعیت استفاده کردم میزمن شماره 2بود شمارشو به میز6عوضیدم!!!!

واااااااااای خیلی حال داد...سریع ازکافی شاپ زدم بیرون...دانیال هم درگیراونا بودمنم داخل بازار داشتم قدم میزدم...یه بچه کوچولویی بستنی دستش بود ازش گرفتم ویه گازبزرگ ازش زدم!!!دختره اشک توی چشماش جمع شدمنم فهمیدم الان میمیرم بستنی رو دادم به یه مردی که ائونجا ایستاده بود وفلنگ رو بستم...واگذارش کردم به دختربچه هه!!!!!!...امروز خیلی روز خوبیه... همش زیبایی وهیجان...گوشیم زنگ خورد...دانیال بود

-جانم؟؟؟؟

-دخترتوکجایی؟؟؟میدونی چندباربهت زنگ زدم؟؟؟ازنگرانی مردم

-خودشیرینی نکن...تو ازنگرانی کسی نمیمیری...من؟؟؟هیچی توی بازار دارم گشت میزنم...بیا پیدام کن...بای گلم...هههههههههه...

قطع کردم...میدونم االان دانیال ازعصبانیت سرخ شده ولی مهم نیس که!!!...

برا خودم راحت بودم...گوشیم زنگ خورد رامین بود!!!نزدیک بودجیغم بره توی هوا!!!ولی آرامش خود را حفظ کردم خخخخ

-بله الاغ جان؟؟

-سلوووووووم خوک خودم...شطوری؟؟

-کاراصلی من چیه؟؟؟

-سرکاری-ضدحال-و...

-ها دیگه همکاریم!!!توی بازارم تاالان 3تاسرکاری انجام دادم!!!

-بدبخت مردم شیراز ازدست تو چی میکشن

-خب یه کوه یه خونه چندتا درخت وگل ههههههههه

-هرهرهر نمکدون!!!

-آب میخوری تو فنجون؟؟؟

-نه توی لیوان همیشه میخورم...مثله تو عقب افتاده نیستم توی فنجون آب بخورم...

-ههههههه...ازمن باید درس زندگی بیاموزی....

-اصن زنگ زدم بهت شادشدم ازبس دلقکی!!!

-دلقک عمته الاغ!

-خوکی بای...

-بای...

ادامه دارد...................................................................................

قشنگ بود؟؟؟

نظرات 5 + ارسال نظر
لاله جمعه 29 فروردین 1393 ساعت 10:22

واى ببخشید.منظور من همون عالى بود.دستم خورد

میدونم عزیزم...عیبی نداره من شوخی کردم

لاله پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 22:41

مثل همیشه عادی.

عادی نه عالی!!!!

Feri Lambert پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 17:59

زدی ترکوندی شیرازو...

ها نمیدونی چه حالی داد!

تینا پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 00:01 http://sabghat.persianblog.ir

مرسی عزیزم....
از اخراش خوشم اومد....tnx

خووووهش

الهام چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 22:43 http://tagged.blogsky.com

سلام شقایق چرا از وبلاگت کسب درامد نمی کنی فقط کافیه یه کد تو وبلاگت بذاری بعد هر کسی که بیاد تو وبلاگت 200 ریال به حساب تو میاد. اول باید تو سایت این ↓↓↓↓↓↓↓↓ ثبت نام کنی.


http://tagged.blogsky.com

حوصله ندارم!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.