داستان تلافی-قسمت دوم

معرفی شخصیت ها... 

ندا:همون ندا خودمون دیگه...نه نه بذار اینطور بگم...ندا جونی...شناختین؟هههههه 

شهرزاد:پارسی دخت جیییییگر  

باران:فردوس  

پانیذ:مهسا  

آیدا:آیدا دوستمه... 

نازنین:نازنین هم دوستمه... 

پسرا هم تخیلی هستن...حالا بوفرمائید ایدام..ادامه...برو دیگه....

-دریا؟دریا؟

برگشتم دیدم شهرزاده...وقتی که بهمون رسید داشت نفس نفس میزد...وقتی که آروم شد گفت:وااای دختر تو حافظه نداری؟نمیکی از روزای دیگه خیلی سبک تری؟اصلا احساس نمی کنی یه چیزی جا گذاشتی؟

یکم به خودم توجه کردم و بعدش زدم زیرخنده...

-ای وااای هههه کیفم؟؟

-بیا بگیرش..بخدا اگه من نمی دیدمش تافدا صبح متوجه نمی شد...

-مرسی عجیجم...

ندا:راستی بروبچامشب بریم پارک؟نظرتون چیه؟

شهرزاد:من پایم...

باران:آره خوبه..من جواب حتمی نمیدم..باید به بابام بگم...

پانیذ:آره منم باید به مامانم بگم...

من:منم مثله شهرزاد پایم...

ندا:آیدا چی؟

باران:خودم بهش میزنگم...

شوار ماشین 206 آلبالوییم شدم وپانیذ رو رسوندم...بابام مهندس ساختمانه وازخانواده ی متوسطی هستیم بابای پانیذ که عموم میشه کارمند شرکت نفت...منو و پانیذ دخترعمو هم هستیم...پانیذ رو رسوندم و خودم رفتم خونه...مستقیم رفتم توی آشپزخونه..مامانم بالا سرقابلمه ها بود...مقنعه ام رو دراوردم وجورابامو پرت کردم...

-سلام مامانی خوبی؟

-سلام دخترم...برو لباساتو عوض کن بیا ناهار بخور...

-باش مامان گلم...دیگه یه چیز دیگه یادت نرفته؟؟

لپمو بردم جلو...

-ای شیطوون...بوشس میخوای؟اول لباسات رو عوض کن تابوست کنم

حندیدم وبه سمت اتاقم رفتم رنگ دکوراسیون اتاقم قرمز ومشکیه..تختم قرمزومشکی وکمدم مشکی ودیوارهای اتاقم قرمز تیره خوشرنگ هستن..یه تاپ وشلوارک ست آبی پوشیدم و دوباره رفتم داخله آشپزخونه...مامانم میزناهار رو حاضرکرده بود...وااای مرغ سرخ شده..هووورا..خیلی دوست داشتم..یه بسم الله گفتم شروع کردم...

-بابا کجاست؟

-زنگ زد گفت عصری میاد...

-آهان...مامانی میدونی من خیلی دوست دارم؟تاحالا بهت گفته بودم؟

-بازچی میخوای؟پول ندارم...(ههههههه)

-نه پول نمیخوام..میخواستیم امشب با بچه ها بریم پارک اجازه میدی؟

-بچه ها مثلا کی؟؟؟ 

-ندا-پانیذ-باران-شهرزاد-آیدا...نازنین هم مریضه نمی تونه بیاد...میذالی؟ 

-نمی دونم به بابات بگو... 

-نه اول تو بگو اجازه دادی؟ 

-اگه بابات اجازه داد برو... 

-مرسی مامان گلم... 

لپشو بوسیدم ورفتم توی اتاقم...خستم بود چراغ رو بستم وخوابیدم... 

-دیلینگ دیلینگ دیلینگ (صدای زنگ گوشی) 

یه چشمم رو بازکردم نگاه شماره کردم...ندابود...گوشی رو برداشتم  

-بله؟(با صدای خواب آلودگی) 

-سلام دریا جوونم...خواب بودی؟ 

-سلام ندا جونم نه داشتم توی تخت می دویدم...(هههههه) 

-ههههههه...میخواستم بگم بابچه ها هماهنگ کردم خانواده پانیذ وباران هم قبول کردن... 

-جدا؟چه خوب...خب ساعت چند میریم؟ 

-همه گفتن ۸شب میریم... 

-باشه من میام دنبال تو و شهرزاد-پانیذوآیدا با باران میرن... 

-خیلی خب...منتظرتم آجی ساعت ۸ 

-باشه بابای  

-بای  

گوشی رو قطع کردم تازه ساعت ۵بوددوباره چشمامو بستم...احساس کردم یه نفرداره تکونم میده...چشمامو بازکردم...مامانم بود... 

-دریا بلند شو ساعت ۶:۳۰ 

سریع بلند شدم رفتم حموم...بعدازنیم ساعت اومدم بیرون...به سمد کمدم رفتم ویه شلوارمشکی لوله تفنگی ومانتوی سورمه ای ویه شال مشکی هم زدم...موهام هم یه طرفه زدم وکیف دستی رو برداشتم نگاه ساعت کردم ۷:۰۰بود...سوئیچ رو برداشتم وبه سمت خونه ندا حرکت کردم...بعدازچندتابوق اومد بیرون...حالا میخواستیم بریم دنبال شهرزاد...شهرزاد هم سوارشدوبه سمت پارک حرکت کردیم...پیش یه دکه ای ایستادیم تاباران و پانیذ و آیدا هم برسن...بعد از۱۰دقیقه رسیدن...ماشین هارو پارک کردیم...تخمه-پفک-چیپسهم گرفتیم روی صندلی که پیش آبشاربود نشستیم... 

-اوه اوه اوه گروه دخترا..چه خبرازاینورا؟؟ 

همه مون همزمان برگشتیم..رامین جلو ایستاده بود .۵تاپسر پشتش بودن.... سامان برامون آشنا بود اما اونا نه...داخله یه کلاس بودیم ولی اسماشون رو نمیدونستیم...رفتم جلو روبروی رامین ایستادم:آقایون کی باشن؟؟ 

رامین:معرفی می کنم:شهاب-آراد-پویا-بنیامین 

رامین:موهای مشکی-چشم های آبی تیره 

سامان:موهای مشکی-چشم های سبز 

شهاب:موهای مشکی-چشم های مشکی 

آراد:موهای قهوه ای روشن-چشم عسلی  

بنیامین:موهای بلوند-چشم های آبی روشن 

پویا:موهای مشکی-چشم های قهوه ای سوخته 

یه سرسره بزرگ داخله پارک بود... 

رامین:بچه ها موافقین بریم سرسره؟ 

دیدم هم دخترا وهم پسرا موافقت کردن وهمگی رفتن به سمت سرسره..من قصد نداشتم برم...رامین اومد سمتم 

-ایییش باز این دختره..حصلتو ندارما ولی خب بیا بریم سرسره!!! 

-نمیام حال ندارم...شما بفرمائید بچه ها منتظرن  

-بابا این لوس بازیا چیه؟بیا بریم... 

یه فکرخوبی به ذهنم رسیدبرای اذیت کردن رامین.................... 

ادامه ندارد ولی اگه نظر بدین ادامه دارد خخخخخخع

نظرات 5 + ارسال نظر
Feri Lambert جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 23:18

شانس آوردی...

ازچی؟

ندا جونی جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 22:05

خوففففف بود...فقط طنز منو بیشتر کن چراکه من موقعی که بدنیا اومدم با طنز بند نافمو بریدن و کلهوم طنزم

بووووووشه گلم...

پارسی دخت جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 15:57 http://justmyadam.blogfa.com

می دهم نظر...
راسی رنگ مو ها و چشمای پویا خوبه...
بی منظور عرض کردم هااا....
راسی حال ایی رامینه بگییر...
با اره برقی بیفت جونش...

حتما همین کارو میکنم...

پارسی دخت جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 15:49 http://justmyadam.blogfa.com

عااااااااااااااااااااشقتم جییییییییییییگر.
مرسی عالی بود.
راسی سال نوت پساپس مبارک.
ایشالا سال خوبی داشته باشی عژقم.

تو هم همچنین عجیجم...

Feri Lambert پنج‌شنبه 29 اسفند 1392 ساعت 13:25

بنظرت من الان چی بگم؟!
چیزی به ذهنم نمیرسه...جز...عیدت مبارک پیش پیش...

عید تو هم مبارک گلم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.