داستان تلافی-قسمت اول

 

 

سلام بچه ها...یه خبر بد برا خودم دارم من اولین داستانی رو که شروع کردم:طعم شیرین قهوه تلخ بود...که حالا دفترشو گم کردم...و اون قسمتایی رو هم که ازش آپ کردم رو حذف میکنم...ولی به جاش یه داستان ایرانی که ندا و شهرزاد(پارسی دخت)و دوستای دیگم هستن..لطفا اگه کسی خواست اضاف شه داخله نظرات حتما بگه...لازمه بگم این داستان قسمتای خنده دار و طنز زیاد داره..حالا بفرمایید ادامه...نظر یادتون نره هاا..

-هووی به منم پول بده ساندویچ میخوام بیشعور...

-نمیدم بهت مال خودم میخوام دوتا بگیرم گشنمه خو...

-خیلی بدی...واقعا که...

رفتم توی کلاس ازپانیذ خیلی عصبانی بودم اه اعصابمو میریزه به هم دنبال باران می گشتم نبودش ازکلاس زدم بیرون که به شدت افتادم زمین...

-ااااااااااااااااااااااااخخخخخخخخخخخخخخخخخخ پاااااااام

نگاه به بالا سرم کردم دیدم رامین داره میخنده...بی شعور...

-هوووی پسرایکبیری نخند گوساله...

-ههههههه عجب زیرپایی قشنگی بود...

-یکی طلبت

-برو بابا...ولی انصافا خیلی باحال افتادیااا...

-خفه شو...بی ادب...

این رامین و دوستش سامان حرص دهنده ی کلاسن...اووف منم زبون دراز..با اینا لجم...برعکس پانیذ که اگه چپ و راستش هم کنن آخش درنمیاد...ولی باران مثل خودم زبون داره...دیدمش ته دانشگاه نشسته دویدم سمتش

-بارااااااااااااااااااااااااان

-چییییییییه؟؟؟(هههههه)

-چرا اینجا نشستی؟

-توچرا اومدی اینجا؟باز با پانیذ دعوات شد؟

-آره امروز یادم رفت پول بیارم بهم پول نمیده ساندویچ بخرم...

-امممم...صبرکن...من 2000دارم بیا بریم...

-وااااای واقعا؟مرسی عزیزم...

منو و باران رفتیم بوفه...بعد ازخوردن ساندویچ رفتیم توی کلاس...استاد سلیمی سرکلاس بود پیش پانیذ نشسته بودم...زد روپام ونگام کرد خندم گرفته بود اما جلوی خندمو گرفته بودم...

-هوووی بیشعور نگام کن...(من ومهسا به هم میگیم بی شعور)

نگاش کردم وگفت:سلااااااام...!

-هههههههههه...دیوونه

فکرکنم آشتی کردیم.توی یه تیکه کاغذ نوشتم (باپانیذ آشتی کردم)ومی خواستم بدمش باران...ازاینور کلاس پرتش کردم اونور کلاس...که استاد برگشت وکاغذ رو تو هوا دید...

-کی این کارو کرد؟

کلاس درسکوت کامل بود که ناگهان شیطنتم گرفت و گفتم:رامین

-استاد:رامین؟تو چه کار باران داری؟تو کاغذ چی بود؟

رامین آروم بهم گفت:بعد برات دارم خانم زرنگ...

-هیچی استاد می خواستم ازباران برای دوستم سامان خواستگاری کنم...آخه خیلی بهم میان...

کلاس منفجرشد منم ریز ریز می خندیدم...سامان یکی محکم زد تو سر رامین که اینقد صداش بلند بود که فهمیدیم کله رامین پوکه(کله پوک ههههه)

میز عقبی منو و پانیذ-رامین سامان بودن ما ردیف وسط بودیم و باران ردیف راست دور ازما بود...باران پیش ندا نشسته بود ومیزعقبی و جلوییش هم :آیدا-نازنین-شهرزاد(پارسی دخت)بودن که با اونا صمیمی هستیم...

کلاس باهر بدبختی که بود تمام شد منو و باران و پانیذوندا ازکلاس خارج شدیم..که صدای دویدن پای یه نفر که گاه به گاه به گوشمون میخوردوصدای یه نفر که اسممو صدا می زد رو میشنیدیم...

نظرات 5 + ارسال نظر
تینا جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 20:22 http://sabghat.persianblog.ir

اومممم...فرقی نمیکنه...
خب امیر

خیله خب گلم...

تینا جمعه 1 فروردین 1393 ساعت 00:45 http://sabghat.persianblog.ir

سلام اجی منم میتونم باشم تو داستان؟؟

آره عزیزم...میذارمت..

پارسی دخت چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت 16:03 http://justmyadam.blogfa.com

یعنی اگه اونی که داشت صدات می کرد من باشم می کشمت.

چرا می کشیم؟

پارسی دخت چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت 15:53 http://justmyadam.blogfa.com

هه..
چه باحال...
مرسی جیگر...

خووهش عجیجم...

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 اسفند 1392 ساعت 13:00

خاک تومخت هنوز دفترشوپیدانکردی؟؟؟پ یکم فک کن کجاگذاشتیش آلزایمر...
هههییی پ اون تیکه ای که من به سامان انداختم کجارفتتت؟؟؟؟؟
راستی کم بودااا...

خو نه گفتم اینطوری باشه بهتره ...بعدشم خاک تو مخ خودت خخخخخخع

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.