قسمت اول داستان قلب شیشه ای

برای خوندن قسمت اول داستان قلب شیشه ای به ادامه مطلب برین  

 هوا سرد بود.....

منم که داشتم بیرون قدم میزدم دستم رو گذاشتم توی جیبه پالتوم وقتی که نزدیک خونه شدم آیفون رو زدم

- کیه ؟

- منم ....

- خب من الان باید ازکجا بدونم تو کی هستی ؟

- واای مسخره بازی درنیاربازکن درو دیگه ایوان

- ولی من هنوزتو رو نشناختم ولی گناه داری بیا تو .....

میخواستم خفش کنم به سرعت رفتم داخل بالبینا (خدمتکارمون)اومد سمتم

- خوش اومدین خانم

- مرسی مامانم کجاست ؟

- رفتن سالن آرایششون

- باشه مرسی

به سمت پذیرائی رفتم تلویزیون الکی روشن بود رفتم بایه حرکت رو مبل و خاموشش کردم

- هوی چرا خاموشش کردی ؟

برگشتم دیدم ایوان با یه آب پرتقال و ساندویچ که توی یه سینی بودن بالا سرم ایستاده

- میخواستم کشتی کج نگاه کنم

- خب دوباره روشنش کن

بلند شدم و به طبقه ی بالا رفتم روی تخت دراز کشیدم اصلا حال نداشتم بلند شم و

لباسامو عوض کنم چشمام داشت گرم خواب می شد:

- تیلور؟؟؟؟؟؟

چشمامو به زور باز کردم با صدای خفه گفتم

- بله مامان ؟

- مگه بهت نگفته بودم با لباس بیرونی نخواب ؟ این صد بار

- واای مامان حوصله داری بذار بخوابم

- اصلا بلند شولباساتو عوض کن

- باش

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.