سلام تلافی..تلافی...آها آها هه هه هه خل شدمه!بفرمائید ادامه.........
داشتم فاتحه برای خودم میخوندم که دیدم روی زمین نیافتادم!!!وا؟!الان باید پخش زمین می شدم ویکی ازپاهامم شکسته بود!!!هههه...آخه ازروی سکو داشتم می افتادم پائین!!!نگاهمو چرخوندم وثابت موندن توی دوتا چشم های طوسی!!!این کیه؟؟؟آلزایمر گرفتم هنوز نیافتاده...
-رامین:دختر حواست کجاس؟با پته پته گفتم
-چ...چ...ی؟؟؟ت...و؟
-داشتی می افتادی گرفتمت...حواستو بیشتر جمع کن....خانم....
حرفشو خورد وبا شیطنت گفت:دریا!
حالا که منو بغل کرده بود که نیافتادم دوس نداشتم بیام بیرون...یه حس عجیبی بهم دست داد(عادت همیشگی خودم:خب توبهش دست نمیدادی!خخخ)که قابل وصف نبود...بردم داخل... دخترا هم یه گوشه ایستاده بودن وریز ریز می خندیدن...براشون دارم!روی کاناپه توی پذیرایی نشستم...رامین هم بایه لیوان آب ازتوی آشپزخونه اومد...روبروم زانو زد ولیوانو داد دستم...یه لبخند قشنگی هم روی لبش بود...گوشیش زنگ خورد بلند شد وگوشیشو از روی میز عسلی برداشت و روی کاناپه ی روبروم نشست...
-الو سلام...خوبی؟
-ههههه خفه لطفا سامی!
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟جدی میگی؟؟؟؟؟؟
-گم شو...شوخیاتم مثه خودت مزخرفن!
-باش تا ببینیم اونوقت حسابه!!!!!
فکرکنم سامان بود...این دوتا هیچوقت ازهم جدا نمی شن...همیشه باهمن یا به هم اسمس میدن...خداروشکر دختر نبود وگرنه من عصبی می شدم...دلیلشو نمیدونم...ندا وشهرزاد وباران اومدن پیشمون...
-باران:بچه ها...پانیذ وسامان و آرمین و شهاب و آراد میخوان بیان اینجا!!!
چی؟؟؟چه خبره؟؟؟وووو بسه بسه بسه...انگار اینجا هتله!!!خوبه فقط دوتا اتاق داره ها!
-ندا:نه باران...شهاب میاد دنبال من باهم برمی گردیم تهران...مامان وبابام گفتن برم!واسه ی همین شهاب نذاشت با هواپیما یا ماشین بیام گفت خودم میام دنبالت!!!
وقتی اینو گفت سرشو انداخت پائین....انگار خجالت کشید!منم شیطونیم گل کرد
-شما هم که خوش بحالتونه!بی اف هاتون میخوان بیان پیشتون...باران که آرمین وشهرزاد هم...
داشت برام با چهره اش خط ونشون می کشید که نگم!ولی من بی تفاوت بهش...
-شهرزاد هم با آراد جون
جون آخرشو کشیدم...پوفی کشیدم وادامه دادم:فقط ماییم که کسی رو نداریم!!!اوف!
زیرچشمی نگاه رامین کردم اخمی روی پیشونیش نقش بسته بود!وا؟!چش شد یدفعه؟
-رامین:من میرم...با اجازه....
هول شدم وبی اختیار گفتم:کجا؟
زل زده بود بهم...
-هوم؟باید بگم؟
خودمو جمع و جور کردم...با جدیت گفتم:نه نه نه...ببخشید حواسم نبود....
پوزخندی زد ورفت بیرون...شهرزاد نگام کرد وباخنده گفت
-دیدی؟
-چی رو؟
-وای!باران براش توضیح بده...
-وقتی گفتی ما کسی رو نداریم...اخم کرد ینی اینکه من اینجا چه کارم؟وتوهم وقتی خواس بره گفتی کجا؟اگه همدیگه رو دوس نداشتین براتون اتفاقای همدیگه مهم نبود درسته؟پس
خندید وگفت:مباااااااااااارکککککه!!!
ندا وشهرزاد وخودشم دست زدن...کوسن مبل رو برداشتم وپرتش کردم سمت باران...اونم جاخالی داد خورد تو سر شهرزاد وموهاش بهم ریخت...ههههه...خعلی باحال بود...نمیدونم چرا ولی دوس داشتم اینطوری باشه!رامین دوسم داشته باشه!آخه منم یه حسایی بهش دارم که هنوز مطمئن نشدم چین...ظاهری مخالفت می کردم ولی از درون هی کاشکی می گفتم که اینطور باشه!!!نمیدونم کاملا گیج شدم.....................................................
ادامه دارد...........................................................................................................
خوف بود؟؟؟نظرررررررررررر
خخخخخ...باحال بود...مرسی
خواهش...
dastanaye action khosham miad
kodom dastanato bekhonam man aqab oftadam
خوهش می کنم عجقولی...گریه نکن...
آپمممم رمز رو هم ک داری
اومدم
وااااااااااااى......
عالى.....
دستت ندرده الهى.....
اگه میدونستم اینقد خوشحال می شی زودتر آپ می کردم!!!
سلومممممممممم ممنانم عزیزم.....
خوووهش!