زندگی رویایی-قسمت دهم

سلام بفرمائید ادامه مطلب....................................................................فری ومهسا مخصوصا شما!!  

چشمامو باز کردم...تار میدیدم چند بار چشمامو باز وبسته کردم دیدم ویدا نیستش!!!وااای نکنه رفته کنسرت؟؟؟نکنه همه رفتن من خواب موندم؟ینی نباید منو بیدار می کردن؟خب خوابت سنگینه...چه ربطی داره؟؟؟ربط داره دیگه ویدا هیجان داره بره بعد بیاد وقتشو با بیدار کردن تو تلف کنه؟؟؟بروبابا توهم که همش ضدحالی!!!سریع بلندشدم ولباس خوابمو با یه شلوارک جین کوتاه کوتاه آبی روشن وپیرهن یکم بلند بنفش تیره که فقط یه طرفش آستین داشت عوض کردم...موهامو باز گذاشتم وپله هارو تند طی کردم ورفتم پائین...صداهایی از آشپزخونه میومد رفتم داخلش...ویدا رو دیدم که پشتش به من بود وبالا سره گاز بود...خدا میدونه داره چه کوفتی درست می کنه!!!

-ویدا:به به خوابالوی من بیدار شد!!!

-ویدا خوبی؟؟؟من آرتاهم هااااا

-هههههه خب میدونم عزیزم...!!!!

این چرا یدفعه ای اینقد مهربون شده؟؟؟مطمئنا اتفاقی افتاده که شاده!!!خب باید بدونم چی شده...خب اسکول امروز کنسرت کیه؟خب آدام...پس دیگه دهنتو ببند...وا؟وجدان به این بی ادبی ندیده بودم!!!

-ویدا:نمیخواد اونجا بایستی زل بزنی به من!!!بیا بشین تا از خودت پذیرایی کن تا منم این نیم رو رو برات حاضر کنم!

تازه نگاهم افتاد به میز...اووووووه کاملا تکمیل بود...هیچی کم نداشت ازنظر من!!!آب پرتقال-خامه-پنیر-کره-مرباو..........چه خبره؟؟؟کاشکی همیشه کنسرت آدام باشه هااا!!!خخخخ...ما ازاینجا در آرامش کاملیم!!!والااااا...روی صندلی نشستم ویدا هم نیمرو رو برام گذاشت وخودشم نشست...

-گل کاشتی خانم لمبرت!!!

-اختیار داری!!!

-ناقلا

منم ازفرصت طلایی استفاده کردم ومثه وحشیا ازهرکدوم خوردم...خیلی چسبید اصن خعلی کیف میده فقط نقش خوردن رو داشته باشی وهیچکاری نکنی!!!!به به!!!یه لقمه بزرگ گرفتم گذاشتم توی دهنم...درهمون حال گفتم...

-خیلی خوشمزه هس نیمرو هه مرسی....

-هههههه بخور اول داری خفه می شی بعد حرف بزن...خوهش می کنم...کاری نکردم...

-چرا خیلی کار کردی آخه در روزای عادی اینا برات خییییلی کاره وتو اصلا حوصله ی انجام دادنشونو نداری...پس خیلی کار کردی اوکی؟

-خیله خب!هرچی تو بگی خوبه؟برم آرتان رو بیدار کنم...اونم بیاد بخوره تا تو میزو نخوردی!!!!!!!!!!

-بی شوور من به این کم اشتهایی نگاه اصلا جون ندارم...

-بیش ازحد کم اشتهایی....

بعدشم ریز ریز خندید

-رو آب بخندی...

رفتم  طبقه بالا بعد ازچند دقیقه با آرتان باچشمای پف شده ولی نیش باز اومدیم!!!این همش نیشش بازه...هههههه مثه خودمه دیگه برادری!...اوق!!روبروم نشست وبدون هیچ حرفی شروع کرد به خوردن

منم مشغول خوردن شدم...لیوان آب پرتقال رو سرکشیدم...آخیییش!جیگرم حال اومد... ویدا برا اونم نیمرو درست کرد...انگار منو و اون دوتائیمون اینقد شکموئیم!!!دستمو گذاشتم روی شکمم

-واااااااااااااای پوکیدم...مممممنون ویداااااااااااااااااااااسنگ تموم گذاشتی...

-نوش جانت

-اوخی!

یه چشمک براش زدم ورفتیم بالا................................................. دیروز با مامان وبابا حرف زدم حالشون خوبه بهم گفتن پول یا چیزی نیاز داشتی بگو برات بفرستیم...ولی من همچنان دوس دارم مستقل باشم!تا کی اونا خرج منو بدن؟؟؟نمی شه که....ینی می شه ولی من دوس ندارم...کامپیوترو روشن کردم ورفتم توی یاهو...یه ایمیل برام اومده بود...ازطرف بابایی بود...قربونش برم ببینم چی فرستاده...نوشته بود...

-سلام عزیزای بابا...یه خبر خوب براتون دارم...

سریع جوابشو دادم:چیه بابایی؟؟؟

خعلی هیجان داشتم ینی چی میخواس بگه؟واااااااااااااااااای...جواب اومد

-هفته ی دیگه منو و مامانت میایم پیشتون وروجک ها!

ازشدت هیجان زبونم قفل شده بود...باورم نمی شد....یه جیغ بنفش کشیدم و ویدا هم باتعجب داشت نگام می کرد بی خیال تعجب اون شدم ورفتم توی اتاق آرتان....

-وای آرتان مامان وبابا............

اینو که گفتم رنگش پرید شده بود گچ بادلهره ونگرانی گفت:مامان وبابا چی؟؟؟حرف بزن آرتا

-هههههههههههه میخوان هفته ی دیگه بیان اینجا!ازخوشحالی دارم میمیرم...اومد سمتم وبغلم کرد ومنو توی هوا چرخوند...منو وآرتان هر دومون عاشق مامان وبابامون بودیم ازهرکسی وچیزی بیشتر دوسشون داشتیم وبهشون احترام می ذاشتیم...

-آرتان:جدی می گی آری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-اوهوم...

-وای خدا...خیلی خوبه....

ازهیجان گوشه چشمشو که یه اشک شوق بود پاک کرد...منم دست کمی ازاون نداشتم...آخرین بار یه ماه پیش دیدیمشون ولی بالاخره خیلی دلمون تنگ شده بود!...بعد ازچند دقیقه جیغ جیغ وخوشحالیمون رفتم توی اتاق خودم....هنوزم ویدا شوکه بود!براش تعریف کردم اونم یه اخم ساختگی برام کرد که چرا اینقد جیغ زدم نگران شده!!!!!وا؟!مردم هم خلن ها!مخصوصا دوس گرامی ما!نگاهی به ساعت انداختم 11بود...ویدا توی آشپزخونه بود معلوم نیس چی میخواد به خوردمون بده!!!خدا بهمون رحم کنه!!!یه آرایش ملایم کردم وموهامو بالا بستم وازاتاقم زدم بیرون.......................................... پیش آرتان رفتم لباسایی که خریده بود خعلی شیک بودن....گفتم که فعلا براتون توصیف نمی کنم...خخخخ...تاموقعش!!!زنگ خونه به صدا دراومد رفتم بازش کردم لیدا با صورتی خندان ایستاده بود

-سلام بی شوور خوبی؟؟؟

-سلاااااااااااااااااااام به بی شوور گرامی!!!(ههههه)

-برو کنار بزغاله میخوام بیام داخل....

-ینی قربونت که اصلا خجالت سرت نمیشه!

-به دوستم رفتممم...

واشاره کرد به من بی شعور!!!بردمش توی اتاقم همون موقع هم آرتان ازاتاقش اومد بیرون...لیدا هول شد وگفت

-س..س...سلام آقا آرتان

آقا آرتان؟؟؟ههههههههه...آرتان باصدایی که توش خنده موج می زد

-سلام خانم....

سریع گفت...

-لیدا...لیدا مایر

-بعله بعله...خانم لیدا...

لیدا هم یه لبخند قشنگی بهش زد که آرتان هم جوابشو بایه لبخند ژکوند داد...منم تا اون موقع ریز ریز داشتم می خندیدم...رفتیم توی اتاق....

-لیدا:اووووووووووووف!

-هههههه خوب جلو بقیه بلدی با ادب باشی ها!

-مرض...با خانم لیدا درس حرف بزن...

ودوتامون زدیم زیر خنده...ویدا سلیقه به خرج داده بود قورمه سبزی درست کرده بود...غذایی که منو وآرتان عاشقشیم!ناهار رو باکلی شوخی های آرتان خوردیم...که بی شووریه نگاهی هایی به لیدا می انداخت..جریان چیه؟...من فکرکردم چشم چرون نیستا!زکی خیال باطل!...پریدم توی حمام ویه دوش حسابی گرفتم ویدا قبل ازمن رفته بود ولیداهم خونشون دوش گرفته بود...ساعت 4بود...واااای!6کنسرته!!!ویدا مثه مرغ سرکنده شده بود...هی میگفت بریم دیر شد!!!وخعلی روی اعصاب بود...بش گفتیم باید یکم دیربری که نگن توندیده ای!!!اونم یکم قانع شد...ولی فایده ای نداش...لباسامو پوشیدم موهامو جمع کردم بالا...وجلوشونو کج زدم رژصورتی وخط چشم نازکی هم کشیدم عروسک بودم عروسک تر شدم!!!!...خخخخ...اوه!اون دوتاتیکه هارو نگاه!قیافه وتیپ بچه ها!

ویدا


 ویدا


 خودم(به قیاقه توجه نکنین...)






آرتان


منتظر رفتن به کنسرت باشین...خیلی آپ کردم این قسمتو!!!!واسه همین نمیدونم کی آپ کنم...

ادامه دارددددددددددددد.............................................................................................

خوف بود؟؟؟؟؟نظررررررررررر


نظرات 4 + ارسال نظر
یک نفر پنج‌شنبه 1 خرداد 1393 ساعت 11:36

وبت خیلی آشقاله

هه!مثه قیافته

لاله پنج‌شنبه 1 خرداد 1393 ساعت 10:58

سلام شقایقى....
عالى بود......
ولى اى کاش...
بیخى....
ممنون بابت داستاناى قشنگت......

تلافی رو آپ کردم خوشمله

Feri Lambert پنج‌شنبه 1 خرداد 1393 ساعت 02:28

خخخخخ...اصن روز کنسرت آدام من مهربون میشوم...ای جاااانم خانوم لمبرت..!...تیپا توحلقم...رابرت پتینسون توگلوم گیرکرده...قسمت بعدی........ازهمین الان مردمممم!!!

واااای آرررررره برادرم چه ناناز شدهههه...خخخ بمون تو کفش!!!!!!

babydoll پنج‌شنبه 1 خرداد 1393 ساعت 00:09 http://neverland2014.blogfa.com

سیلااااااااااااامممممممممممممممممم...بنظر جالب میان باید سر فرصت بخونمشون...ب منم یه سری بزناگ با تبادل هم موافقی خبرم کن

باشه یرمیزنم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.