سلام...اینم تلافی...لاله جون برای تو آپیدم...وهرکی یم که تلافی رو دوس داره! پوشه ام رو باز کردم...ولی کاغذامو تیکه تیکه دیدم! ای وای چجور این طور شده؟! خاک تو مخم...حالا جواب استاد رو چی بدم؟ فکرم رفت پیش رامین...کارخودشه مطمئنم...پسره ی بی شوور...براش دارم...بعد از کلی التماس از استاد بهم اجازه داد فردا بیارم! ولی میدونم مثه این دیگه نمی شه! آخه من برا این یه ماه وقت گذاشتم...باچه اجازه ای رفته پیش کیف من؟ دست زده به تحقیقام؟ پیاده بودم...چندتا خیابون رو پشت سر گذاشتم وبه خونه رسیدم...کلید رو انداختم توی در وبازش کردم ساعت 11صبح بود...آخه فقط یه کلاس موندم...اعصاب نذاشتم بیشتر بمونم...درو باز کردم رامین رو دیدم توی آشپزخونه داره صبحونه میل می کنه! کوفتش بشه...من اینقد حرص خوردم این عین خیالش نیستا! رفتم توی آشپزخونه روبروش ایستادم یه لبخنده کجکی بهم زد وگفت:
-سلام خانم رستگار...دانشگاه چطور یود؟ زود اومدی؟
-هه! خیلی خوبه سلام توهم می رسونه...پسره ی روانی چه کار کردی؟؟؟ با چه اجازه ای اینکارو کردی؟ ( با داد )
ابروشو انداخت بالا ودرحالیکه که برا خودش چایی می ریخت گفت:
-کدوم کار؟
-ظرفیت کوچه ی علی چپ پرشده آقا! اینقد خنگ بازی درنیار... باچه حقی اینکارو کردی؟
ولی اون خیلی بی خیال وخون سرد گفت:وای فشارت افتاده کوچولو...بیا یه چیزی بخور...یه لیوان آب پرتقال داد دستم منم لیوانه رو پرت کردم افتاد روی زمین وشکست...صدای گوش خراشی داشت...فکرکنم الان یچه ها بیدار شن!!!از آشپزخونه زدم بیرون وبه اتاقم رفتم ودرو قفل کردم...خیلی خوب بلده تلافی دربیاره...باش...اینطوریه؟ من هیچوقت کوتاه نمیام... خودت تسلیم می شی...یه پوزخندی هم زدم...یه تونیک کوتاه سفید ومشکی وشلوار مشکی ساده پوشیدم...یه شال سفید هم درآوردم که اگه خواستم برم بیرون بزنمش! کلا سفید ومشکی شدم!!!از تیپم خوشم اومد...موهای مشکیه بلندمو بازگذاشتم حالا باید این تحقیق کوفتی رو درست کنم! این همه وقت بذارم دوباره؟؟؟ اووووووف!!! نه...یه کارمهم ترازاین دارم..باید برم این خوابالو هارو بیدارکنم...دراتاقشونو بازکردم و چراغو روشن کردم...یکم تکون خوردن وپتو رو گذاشتن رو سرشون ودوباره خوابیدن...چندباردستامو کوبیدم به هم
-خب...خب بیدارشین دیگه خرسای قطبی!
-باران:وای تو خروسی به ماچه؟! والا بذار بخوابیم
-شهرزاد:بی شعور نذار بیام جد آبادتو بیار جلو چشمت! چراغو ببند...
-به من چه! شما بیدارشین جدوآباد من پیشکش!!!
-ندا:ای مرض...یه پیشکشی نشونت بدم حال کنی...
همزمان بلند شدن واومدن سمت من!!! منم ازاتاق دویدم بیرون... نمیدونم پامو روی چی گذاشتم ولی محکم خوردم روی زمین...فقط صدای بلند یه نفر رو شنیدم که اسممو صدا زد
-دریا( با صدای بلند )
ادامه دارد..........................................................
خوف بود؟ نظرررر
عالی بود ممنان....
مرسىىىىىىىىىىىىىىى ......عالى بود..........
خووووهش