زندگی رویایی-قسمت هشتم

سلام قسمت هشتم منتظرتونه.....اینم بخاطر فردوس آپیدم آخه به این داستان علاقه داره...بفرما دوستم!  

یه شلوار مشکی راحتی وپیرهن آستین کوتاه قرمز تیره جذبی که عظلاتشو نشون میداد...نه بابا...عجب قدی...عجب هیکلی...با خوشکل...ههههههه...وااااااااای نه آدم دراین حد باید ضدحال بخوره؟؟؟اوووووف همه جا باید این پسره ی یه وری باشش..اییییش..

-آ...آرتا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-تو اینجا چکار می کنی؟(منم چه سوالایی می پرسما!!!خخخ)

-هههههه من اینجا چکارمیکنم؟اینو باید ازتو بپرسم...اینجا خونه ی منه...

بعدباشیطنت گفت:تو چکار من داشتی شیطووون؟

اااخ حالم بهم خورد...من چکار تو داشته باشم گرگ سیاه؟حیف که ویدا می کشم وگرنه اینقد فحش به قیافت واخلاقت میدادم...(همون شیطونیش)پسره ی روانی خودشیفته

-اااایییییی من چکارتو داشته باشم؟خیلی تحفه ای؟!

-آره دیگه پسره خوش هیکل-قدبلند-چهارشونه معلومه دخترا عاشقش میشن...

-...ههههههه...من مثه همه دخترا برا تو غش نمی کنم...

-دروغ میگی توی چشمات یه چیز دیگه میخونم...هههههه...حالا نگفتی چکارم داشتی؟

ینی بهش بگم ترسیدم اومدم در زدم؟نه رودار می شه...خب چی بگم؟حالا توی اون لحظه هیچی به ذهنم نمی رسید شانسه من دارم؟؟؟

-خب...خب...یه فیلم ترسناک دیدم همون موقع مم برقا رفت منم ترسیدم

پرید وسط حرفم وباهمون شیطنت گفت:برقا کجا رفتن؟؟؟

-هه هه هه خونه خاله..بی مزه...بعد فکرنمی کردم تو همسایمون باشی متاسفانه...خیر سرم اومد اینجا!!!فکرکردم الان یه زنه باکمالات مهربون درو بازمی کنه...نه یه پسره خود شیفته ی مزخرف مثه تو...

اخمی کرد وگفت:تادلتم بخواد من به این خوبی!!! وبعدش دوباره زد زیرخنده..واااااااااای خدا انگار دارم براش جوک میگم...حیف من برا این تعریف کردم

-مرض کجاش خنده داشت؟اصن خاک بر سرمن که اومدم به تو گفتم...خداحافظ.........

سعی کرد دیگه نخنده دندونشو به لبش گرفته بود که نخنده قرمز شده بود...

-وووو حالا نمی خواد قهرکنی بزی جان...بیا داخل!!!!

-چیییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-میگم بیا داخل خو!چیزه بدی گفتم...

-آررررره اشکال داره...

-ههههههههههههههه اگه منظورت اونجوریه نگران نباش من صدتا دختر روم ریختند کاری باتو یکی ندارم...اصن مگه خوشم میاد ازت؟؟؟

بعدبایه صدای نازک گفت:ایییییییییییییش!

اینم راست می گفت...والا آرتا توهم فکرکردی کی هستی؟...حالا نمیخواد سرکوب بزنی وجدان جان!منم پرو زدمش کنار رفتم داخل.... اوووه عجب باغییییییییییییی...همینطور داشتم باغ رو دید می زدم یه حیاط بزرگ که یه در شیشه میخورد وبه باغ می رفت وچندپله بالا وارد خونه می شد...خییییلی قشنگ بوووود...

-دید زدنتون اگه تموم شد بفرمائید داخل...

به خودم اومدم...چرا برقا اینا نرفته؟به توچه برقا اینا هنوز دعوت نشدن خونه خالشون..هه هه هه بی مزه!!!

باقدم های آروم رفتم داخل...واااااااااااااااای داخل خونه قشنگ ترازبیرونش بودیه پذیرایی بزرگ که آشپزخونه اپن وشیک توش قراد داشت ویه راه پله مارپیچ هم داشت که به بالا ختم می شد..یکی منو بگیره...خیلی ناناسه!حیف این خونه که ماله ایییینه! باچشم بهم گف برم روی مبل بشینم...منم خودمو پرت کردم روی مبل............... نمیدونم خودش کجا رفت بیخیالشششششششش....بعدازچند دقیقه سینی به دست بانیش باز اومدسمتم...دوتا لیوان آب پرتقال توش بود روی گل میز گذاشتش وخودشم روی مبل سه نفره ی روبروم نشست...درازکشید...قربون مهمون نوازیش اصن خیلی با ادبه این بشر...

-نوچ نوچ نوچ...خجالت بکش من اینجا نشستما!

-خب نشسته باشی...مگه چکار کردم؟

-هیچی بیخیال...

-اصلا اینجور حال نمی ده...من میرم بالا...

-نهههه نروووو

-چیه می ترسی؟؟؟(با خنده)

-نه برو...

یه شکلک برام دراورد ورف بالا....پسره ی........................... چرا اومدم داخل؟؟؟برم خونه؟نه باو!!!!دوباره میای ها!...بهتره که اینجا باشم که....نه خب چرا بهتره؟tvرو روشن کن براخودت....آره راستی هاااا...کنترل روبرداشتم وشروع کردم به کانال زدن...واااااااااااااااااای شبکه 4آهنگ پیتبول وآستین موهان رو داره میذارررررههههه خیییییییییییییییییییییییییییییییییییلی باحاله!!!!!!!صداشو بلند کردم... رفتم توحس آهنگ وباهاش تکرار میکردم...که یه صدایی منو به خودش جذب کرد آهنگو کم کردم وگوشامو تیز کردم صدای گیتار بووود واااای من عاشق گیتارم!ولی اصلا نمیتونم بزنم...نکنه ادوارد داره میزنه؟نه جون من؟بلده؟ههههههههههه...صدا رو دنبال کردم...آره ازبالا بود فضولییم نذاش بمونم وپله ها پشت سرگذاشتم ورفتم بالا....کلا اتاقا شیشه ای بودن منم درو بازکردم ولای درایستادم وگوش میکردم....لامصب خیلی قشنگ میزنه...انگار متوجه ی حضورم شد چون دیگه نزد!!!!

-خانم فوضول بیا داخل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این ازکجا فهمید؟؟؟؟؟نکنه روحه!!!نه بابا دیوونه...

آروم رفتم داخل وزیرلبی گفتم:مگه توهم بلدی گیتار بزنی؟؟؟

انگار شنید آخه گفت:هههههه آره...خیلی وقته میزنم...ازوقتی که.....

هیچی بیخیال!

-چی؟؟؟؟؟

-نمی شه بگم...

-بگو...

صداشو برد بالا وخشن وناراحت گفت:خب نمی شه بگم...

اعصابم ریخت بهم...این کیه که روی من داد میزنه؟!من باید جوابشو بدم....

-هوی صداتو بیار پائین...نمی خواستی بگی چرا کنجکاوم کردی؟وااالا...

عصبی ازاتاق اومدم بیرون وازپله ها داشتم پائین می اومدم که دستمو گرفت بدون اینکه برگردم

-دستمو ول کن میخوام برم خونه...فکرکنم الان برقا اومده باشن...

بدون هیچ حرفی همچنان دستمو گرفته بود...پسره ی دیوانه...صدای نفس های عصبی شو واضح می شنیدم...اما برام مهم نبود...اصن به من چه؟یه بغضی گلوم رو خنج میزد...تاحالا من به پسری اجازه ندادم صداشو برامن بالا ببره...الانم نمیذارم...من آرتاهم...آرتای آرمان...باصدای خش دار وانگار ازته چاه دراومده گفت

-معذرت میخوام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

(حسابشو بکنین این دوتا که ازهم بدشون میاد ادوارد معذرت خواهی کرده!!!خخخخ...حالا اینم دلیل داره...بعللله پس چی؟؟؟هههههه)

خوف بود؟؟؟نظررررررررررررررر

نظرات 3 + ارسال نظر
Feri Lambert شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 11:42

اگه به مایکل نگفتم...

هههههههههههه من غلط کردم

ندا جونی شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 10:49

خیلی قشنگ بود ملسی...راستی بیا اپم

اومدم

لاله شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 09:15

نوبت تلافى بود.....

توهم که دقتت بالاهه لاله جووون...اونم آپ می کنم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.