زندگی رویایی-قسمت هفتم

سلام بفرمائید ادامه..............................................  

بافراری آبی تیره ی براق من رفتیم!بله میخوام بگم فراری دارم مشکلیه؟؟؟!!!هههههههههههه...توی راه آهنگ بلند وبود ولیدا و ویدا داشتن مسخره بازی در میوردن وقرش میدادن...منم فقط نقش خنده رو داشتم آخه تمام حواسم به رانندگی بود...به مرکز خرید رسیدیم... یه مجتمع 20طبقه ای که رنگش از بیرون سفید ومشکیه!خیلی چیزای شیکی داره وهچنین مارک وگرون!ماهم که عشق برند اومدیم اینجا!!!بعد ازپارک کردن ماشین توی پارکینگ وارد مرکز شدیم... مثه اینا که اولین بارمون بود لباس ببینیم باشوق وذوق می رفتیم سمت مغازه ها!واااایییی خیلی شیک ان ولی من هنوز لباس مورد علاقمو پیدا نکردم یه لباس قشنگ میخوام...پیرهن وشلوار ناز!ولی هنوز ندیدم به اصرار من هنوز داریم می گردیم وگرنه اگه دسته اونا بود همون مغازه اول میخریدن ولی من می گفتم جلو تر چیزای خوشکل تری داره واونا هم وسوسه می شدن وچیزی نمی گرفتن...ههههههه...داشتیم می چرخیدیم که..

-لیییییییییییییییییییدا

برگشتیم یه دختر قد بلند یکم ازمن کوتاه تر...چشمای قهوه ای وپوستی گندمی...دختر جذابی بود...لیدا یه جیغ خفیفی زد وپرید بغلش...وا؟این کیه؟چند ساله همدیگه رو ندیدن؟؟؟اصن به توچه دخالت می کنی؟نههه من باید بدونم...نمی تونم دارم ازکنجکاوی میمیرم...رفتم پیششون...

-واااااااااااااااای عزیزمممممم..چطوووری؟؟؟

-لیدا:خوبم بی معرفتتتتت...توچطوری؟

-منم خوبم بخدا گوشیم سوخت شمارت پاک شد اینقد دلم برات تنگ شده بووود که نگو!!!

-منم همینطور

ابرویی بالا انداختم وباقیافه ی پرسشی نگاه لیدا می کردم...اما انگار نه انگار...این خنگه متوجه نشد تا به زبون اوردم

-لیدا جااان...خانم کین؟

واشاره کردم به اون دختره

-آهان ببخشید...ههههه...این دوست دبیرستانیم  النا هه ...خیلی وقت بود ندیده بودمش...

دستمو بردم جلو اونم با اشتیاق دست داد

-خوشوقتم النا جان...

-مرررسی منم همینطوررررر...

این چرا اینقد خوشحاله؟؟؟اصن به توچه؟نه من باید بدونم...یدفعه ای ازدهنم در رفت گفتم

-چرا اینقد خوشحالی النا؟

باتعجب زل زده بود بهم...خو چکار کنم نتونستم خودمو نگه دارم که... بعدازچند ثانیه دوباره نیشش شل شد...

-آها...هفته ی دیگه میخوام عقد کنم...اومدم یه لباس خوشکل بخرم چون آقامون سرکاره نتونس بیاد قربونش برم...حالا می شه شما بهم کمک کنین؟

ایییش آقامون؟؟؟قربونش برم؟اوووق!حالم بهم خورد...ازقربون صدقه بدم میاد همون بافوووش ابراز علاقه کنیم بهتره هههههه...والا...بعد ازقبول کردن ما با النا راه افتادیم...طبقه ی آخر بودیم...همه جاها رو دیده بودیم ومن دیگه بهونه ای نداشتم!براهمین وارد یه مغازه ی خیلی شیییییک شدیم...اصن خیلی لباسا نایسی داشت...

-لیدا:آرتااااااااااااااااااااااا بیا برام لباس مجلسی انتخاب کن...

خنگ ترازاین ندیده بودم

-لیدا توچقدخری!شما میخواین برین اونجا به صورت جدی عکس برداری کنین نه که برخصین!!!پس یه لباس شیک مناسب انتخاب می کنیم...

-مثلا چی؟؟؟

-خب رسمی وقشنگ...پیرهن وشلوار یا دامن...بریم اون سمت

باهم رفتیم به سمت لباسای اسپرت وشیک ورسمی...داشتیم نگاه می کردیم که النا صدامون زد...رفتیم پیشش یه لباس دکلته ی طلایی رنگ پوشیده بود...به صورتش خعلی می اومد وجذابش می کرد...

-النا:چطوره؟

-ویدا:خیلی خوبه عزیزم...مبارک باشه...

-مرسی...

رفت ولباسه رو دراورد ودوباره اومد پیش ما!لباس لیدا رو خودم انتخاب کردم و ویدا هم توی دوتا لباس مونده بود بهش گفتم دومی قشنگتره واونم همونه گرفت...نه که من خیلی خوش سلیقم همه ازمن نظر میخوان...ههههههه بله پس چی؟؟؟بعد از گرفتن لباسا که الان بهتون نمی گم چه شکلی بودن رفتیم حساب کردیم...وازاونجا زدیم بیرون... به پیشنهاد لیدای شکمو ومن رفتیم یه پیتزا فروشی و مخلوطشو زدیم به بدن!!!برا آرتان هم یکی گرفتم...طفلی بی غذا بمونه برادرم؟! بعد از رسوندن بچه ها رفتم خونه...آرتان گفت شب دیر میاد با دوستاش رفته دوردور!!!برادرم داله ول می شه ها!برو بابا سیرابی... وجدان جان می شه شما دخالت نکنی؟!..نه نمی شه...وجدان ها هم وجدان های قدیم!!!وااااالا...TVرو روشن کردم تبلیغ یه فیلم ترسناکو داد منم که ترسوووو!!!خیلی ازفیلم ترسناک می ترسم آخه همون شب خواب فیلمه رو میبینم!بدبختیه ما داریما!...نمی دونم چرا کرمم گرفته بود نگاه کنم...حالا یکی بیاد بگه آخه بی شعور وقتی میترسی آخه مرض داری نگاه می کنی؟وقتی هم تنهایی...دیگه بدتر!!!رفتم توی آشپزخونه وذرت وپفک رو ریختم توی یه بشقاب بزرگی رو رفتم چهارزانو روی مبل نشستم وبشقابمو توی بغلم گرفتم!...فیلمه بعد از رب ساعت شروع شده...ازهمون اول مثه گچ شدم!!!فیلمه توی یه قبرستون تاریکی بود که صدای روح وجن منو سکته قلبی میداد!!یدفعه یه چیز سیاه اومد جلو دوربین...قلبم رفت تو ش*ورتم..خخخ...کنترل رو برداشتم وخاموشش کردم...هنوز مردمک چشمم تکون نمی خورد...تمام شد..آرتا دارفانی رو وداع کرد..بعدازچند لحظه به خودم اومدم حس می کردم جن ها توی خونن وصداشون داره میاد...وااااااای خییییلی ترسیده بودم خدااااا...آرتان الان وقتیه خونه نیستی؟؟؟ااااااااااااه...هههههههههه تو ترسویی آرتان رو بهونه می کنی؟تو خفه شو لطفا حال ندارم...بی ادب...برقا خونه رفتن ای وای عجب گیری کردما!توی این وضعیت اداره برق هم خوف ضدحال میزنه هاااا!!!هرهرهربی مزه...به توچه؟...نمیدونم چجوری ولی باجییغ وداد ازخونه زدم بیرون...به زور نفس می کشیدم...منو و آرتان تازه به این منطقه اومدیم آخه قبلا یه خونه اجاره گرفته بودیم ولی اینو خریدیم خداروشکر...چند هفته ای می شه اومدیم به همین دلیل تاحالا همسایه هامونو ندیدیم...حالا هم عیبی نداره میرم ازهمسایمون دیدن میکنم!!!!...درخونه همسایمون رو محکم زدم که صداش توی کوچه پخش می شد بدبختا الان سکته می کنن مثه وحشیا دارم در میزنم...ههههههه..بالاخره درو بازکردن...

با کسی که روبروم دیدم رفتم تو شووک........................................

ادامه دارررررررررررررررررد............................................................ خو چرا فحش می دی؟؟؟یادتون نرفته جای حساس باید تموم شه!ههههه کادوتون رو گرفتین دیگه فحش ندین...ههههههههههههه

خوف بود؟؟؟نظررررر..........................

 

نظرات 3 + ارسال نظر
big glambert جمعه 26 اردیبهشت 1393 ساعت 12:17 http://glambertsandbigfans.blogfa.com

سلوم شقی جون........ چه طوری دلم برات تنگ شده بود........ این نت دوباره قات زده بود کثافط باز نمیشد....
راستی بابت سوپرایز ممنونم ولی چون با کامپیوتر اومدم عکس کادو رو نشون نمیده فردا با موبایل میام ببینم برام چی خریدی عچقم........... الانم برم داستانو بخونم ببینم چه خبره...........

سلام...منم دلم برات تنگ شده بود بیگی! فکرکنم ببینیش خوشت میاد...برو بخون

ندا جونی پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1393 ساعت 08:29

مممممممرسییییییییی
خو اجقال کصافط منکه تورو تو داستانم گذاشتم چرا منو نمیزاری؟هان؟میخوای دق مرگم کنی یا جوون مرگ؟

خو من اینو شروع کردم بعدش تو تو تلافی هم هستی...ببینم اینو می تونم بذارم یانچ

پارسی دخت چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 ساعت 21:24 http://justmyadam.blogfa.com/

عاغا تو آدم نمی شی؟؟؟
خو می گم بی شوووور خبر بده آپ مکنی...
قشنگ بود فدااات مرسی...

خو بلاگفا نظرامو ثبت نمی کنه چند باربگم جیگر؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.