زندگی رویایی-قسمت پنجم

سلااام بفرمائید ادامه.... 

 

آرتان منو رسوند خونه...ورفت ویدا رو برسونه...خاک برسرم دختر و پسرتنها باهم...هیییی آرتا زبونتو گازبگیر...این چه حرفیه آرتان پسرخوفیه!!!خب خوف که هس ولی هیچ پسری بدش نمیاد که بادختری که فکرکنم دوسش داره تنها باشه...زبونتو گازبگیرهرچی باشه ولی اینطور نیس آرتان...گازنمی گیرم درد داره هههههه....حالا باید یه فکری به حال ناهار کوفتی کنم!اوووف اصن به من چه غذا درست کنم؟؟؟بلند شو ببینم تنبل!!!بعداز هزارتا کلنجار رفتن با خودم بالاخره از روی تختم بلند شدم وبه طبقه ی پائین توی آشپزخونه رفتم...الان مثلا چی درست کنم؟نه که خیلی بلدم غذا درست کنم همون نیم رو هم ازسرمم زیادیه!!!خیر سرم مثلا دخترم ولی آرتان بیشترمن آشپزی بلده ودستپختش خوش مزه تره!!!خب یه چیز آسون انتخاب می کنم...اوممم سیب زمینی چطوره؟آره همین خویه... چندتا سیب زمینی دراوردم وشروع کردم به پاک کردنشون...یعنی واقعا الان قدر مامانمو میدونم چقد پیچیده اس این آشپزی!!!بابا حالا انگار دارم قورمه سبزی درست می کنم که اینقد غر میزنم...خیر سرم یه سیب زمینی بیشتر نیس!!!ههههه نوبری ام برا خودما!بعد ازپوست کندن وتبدیلشون به خلال ماهیتابه رو ازکابینت در اوردم روغن ریختم وایستادم تا گرم شه!!!دستمو بالاش گذاشتم به اندازه کافی داغ شده بود!یکم فاصله گرفتم وسیب زمینی هارو ریختم توی ماهیتابه خیلی میترسم که روغن بپاشه بهم...خیلی بده! سیب زمینی شروع شدن به طلایی شدن...به به!!!کوفتت بشه آرتان که اینقد اینا خوف شدن! ای زهرمار بخوری...وا؟من چی میگم خلم کلا...ههههه...بالاخره باهربدبختی وترسی بود این سیب زمینی ها سرخ شدن...بشقاب دراوردم وبانظم خاصی سیب زمینی هارو توش گذاشتم...سلیقه ام گل کرده بود!سس رو دراوردم وباسس روی بشقاب آرتان اسمشو باسس گوجه فرنگی نوشتم اسم خودمم توی بشقاب خودم!خعلی باحال شده بود سبزی و ماست هم دراوردم وروی میز ناهار خوری چیدمشون...همه چی حاضر بود...یه نگاه کلی به میز انداختم دیزاینش سفید ومشکی بود...خوشکل شده بود درحد خوشکلی آرتا!!! بعله دیگه حقیقت رو گفتم...وووووییییی انگار برا شوهرم میزرو حاضر کرده بودم آخه خیلی رمانتیک شده بود...خیر سرم آرتان هیچ بویی ازاحساسات نبرده فقط مثه یه گاو میخوره!اوخی داداشیم قربونش بره خواهری!نه که خودم ماشاا....کوه احساسم!خو به خودم رفته دیگه...بعدازکلی حرف زدن باخودم باصدای کلید توی در ازحرف زدن دست کشیدم خیره شدم به در که آرتان وارد شد...نیشش تابنا گوش باز بود...

-سلااااام بر خواهر گل گلاب خودم!

چشمامو ریز کردم ومشکوک نگاش کردم...

-چی شده کبکت خروس می خونه...اتفاقی افتاده من بی خبرم شیطوون؟؟؟

-نه بابا چه خبری!همون مثه قبل...

بادیدن میز ناهار فکرکنم دیگه فکی براش باقی نمونده بود حتی دیگه روی زمین هم نچسبیده بود!!!!!!!! ههههههههههههه...

-ای...این میزو کی حاضر کرده؟؟؟

بادلخوری نگاش کردم

-بی شعور پس من اینجا چه کارم؟این همه زحمت کشیدم آغا میگن کی اومده میزو چیده...

-خب..خب اصن سابقه نداشتی که همچین غلطایی رو بکنی...

یعنی دوس داشتم بزنم دکوراسیون صورتشو بیارم پائین...ولی حیف بود ای همه زحمت با دعوا تموم شه بخاطر همین به زور خودمو کنترل کردم!آرتان درسته اهل دختربازی نیس ولی تادلتون بخواد زبون درازه!!!یعنی نمی دونم این زبون چجوری تواون دهنش جا میشه والا ازنظر من دهنش برای این همه طول زبون خیلی کوچیکه!!!!!!...اییییش پسره ی چلغوز! باذوق و شوق نشست وشروع کرد به خوردن....اصن این بشر یه نگاهی نمی کنه اسمشو نوشتم...هییییچ!ای دل غافل!این همه زحمت به دارفنا رفت!!!ای بمیری..ای هرچی رو که اوردی بیاری بالا..کوقتت بشه الهی!بعدازلیس زدن بشقابش باهمون نیش باز زل زد بهم وگفت...

-وااای پوکیدم...مرسی آری...

آری؟؟؟آری بخوره تو سرت ضربه مغزی بشی...حلواتو درست کنم...

-خواهش میکنم داداش گلم...نوش جانت خوشکلم!

ازلحن حرف زدنم تعجب کرده بود آخه من همیشه بافوش باهاش حرف میزنم!!!!

-آری مطمئنی سرت به جایی نخورده؟؟؟خوبی؟؟؟

-آره مگه می شه بد باشم وقتی داداشی به این خوبی دارم که...

بعد لحنم عصبانی شد..

-که اصلا دقت نمی کنه چقد زحمت کشیدم اسمشو باسس باچه علاقه ای نوشتم فقط دولپی می لونبونه!!!!ای خاک توسره من که اینقد به ناهار تو توجه کردم آخرشم یه تشکر خیلی خشک می کنه...میخوام نکنی...

وازروی صندلی بلند شدم وبه سمت اتاقم رفتم...میخواستم یکم اذیتش کنم تاآدم شه... حیف من نیس همچین برادره پرویی دارم؟!نه که خودت خیلی کم رویی...کم رو نیستم ولی مثه این نمک نشناس نیستم!!!ووو مثه این خانوم بزرگا برا ما صحبت میکنه...هرچی باشه زحمت کشیدم این حقم نبود...روی تخت ولو شدم نمیدونم تاکی غر زدم ولی خوابم برد.........................................................................................

باصدای زنگ گوشیم ازخواب پریدم...ای بمیری الان وقت زنگ زدنه؟؟؟موقع خواب شیرین آدمو زابه راه میکنن...اااااااییییییش...باعصبانیت نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم شمارش ناشناس بود...بیخیالش حوصله کل کل بااین یکی رو دیگه ندارم...بی حوصله گوشیمو پرت کردم...خواستم دوباره کپه ی مرگمو بذارم ولی اون شخص ول کن نبود...اه آدمای مزخرف هم خیلی پیدا میشنا!... گوشی رو برداشتم وباعصبانیت جواب دادم...

-وااااااااااااااای چه مرگته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باصدای اون شخص رفتم توی شوک!!!

-بخشید همراه خانوم آرتا؟

صدامو صاف کردم یه نفس عمیق کشیدمو وگفتم...

-بعله...شما؟(خودمو زدم به نفهمی!وگرنه این ترم افتاده بودم!!!!)

-من آقای ویلسون هستم...آرتا جان خوبی؟؟؟

-واااای آقای ویلسون خوبین شما؟ببخشید نشناختم آخه خواب بودم!

-عیبی نداره عزیزم...میخواستم ببینمت وقت داری؟

قلبم اومد توی حلقم!نکنه وقتی داشتم بااون پسره ی بی شاخ ودم جروبحث می کردم یکی رفته گزارشو گذاشته کف دسته استاد؟؟؟ای خاک برسرم شد...

-البته...هروقت شما بگید...

-خوبه پس یه ساعت دیگه توی پارک پیش خونتون می بینمتون...

-باشه...به امیددیدار

گوشی رو قطع کرد...اوووه این استاده که به سایه ی خودشم می گفت نیا دنبالم حالا چی شده اینقد مهربون شده؟؟؟!!!جریان چیه؟؟؟اصن بامن چکارداره؟؟نه میخوام بدونم بایه دخترغریبه چکار داره؟آرتان رو باخودم میبرم....بروبابا لوس حالا انگار یه پسر 20سالس!خوبه 50سالشه!!!به هرحال توی این دور و زمونه همون سن بالاهاش به دختره بیشتر چشم دارن...ولی استاد ویلسون اینجوری نیس...بیخیال این فکرای پوچ وچرت!!!حالا چی بپوشم؟باید مثه یه دختر سنگین وباشخصیت رفتارکنم حداقل جلوی استاد آبروم نره!!! در کمدو بازکردم وزل زدم به لباسای رنگین!!!!!بعدازکلی تفکربالاخره یه پیرهن آستین بلند بنفش تیره وشلوارکتون سفید انتخاب کردم...موهامو بالا بستم ویه رژبنفش کمرنگ یاسی هم زدم که ست باشم!!!!ازخونه زدم بیرون وبه حالت دو خودمو به پارک رسوندم...نگاهی به پارک انداختم وباچشم دنبال استاد می گشتم...که بالاخره چشمم روی یه نیمکتی ثابت موند!!!!استاد نشسته بود وداشت بادستاش بازی میکرد!!!رفتم سمتش وباکمی فاصله نشستم...

-سلام...

نگاهی بهم انداخت

-سلام خانوم خوشکله!!!!!!خوبی؟

وا؟خانوم خوشکله؟استاااااااااااد توکه هیزنبودی...خخخ..

-زیاد وقتتو نمیگیرم...میرم سراصل مطلب...موضوعی که میخوام دربارش حرف بزنم خیلی مسئله مهممیه برات!!!پس بادقت گوش کن...

آب دهنمو قورت دادم قلبم تندتند میزدنکنه میخوادخبر بدبده!!وااای بنال دیگه...

-میخواستم بهت بگم که..........................................................................

ادامه دارد.............................................................................................................

چرا فحش میدی؟؟؟خو باید جای حساس تموم شه دیگه ههههههاینو بگم که به احتمال 99%دیگه بعد ازامتحانا آپ کنم...... ببخشید دیگه وقتی ندارم...خوف بود؟؟نظررررر

نظرات 7 + ارسال نظر
ندا جونی سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1393 ساعت 11:37

بیشووور اگه میگفتی که میاوردم..تازه واسه سری جدید are you a vampire میخواستم تا اونجایی که میشه دوستامو توش بیارم..اصن فکر کنم از دستم عصبانی هستی چون مثل بچه ادم به وبم سر نمیزنیو اس نمیدی نامرد

خو من که بهت گفتم ندا...گریه نکن عزیزم..

Feri Lambert شنبه 20 اردیبهشت 1393 ساعت 17:35

این نظرواس قسمت شیشمه،نتونستم توقسمت نظرات خودش نظربزارم:جیییییییییییغغغ...شقایق تو نمیخوای دست ازسرمن برداری؟هم توداستان باآدام سکتم میدی هم توواقعیت...چیکارت کنم کرم داری دیگه...اوووووخی بمیرم واس آرتان...هی راستی نبینم دیگه به ادواردبگی زشت هاااااا ناسلامتی قیافش شبیه عشق منه هااااا....من عااااااشششق این داستانم...بعدازامتحانات باید10قسمتشو آپ کنی من حالیم نی...مررررررسی

خب خیلی حال می ده نمی دونی آخه!ایییییییییش پسره ی یه وری!!!آپ نمی کنم...هههههههههههههه

Feri Lambert جمعه 19 اردیبهشت 1393 ساعت 22:35

تموم شد..ویدا مرد...اصن این چیزی که مدیرمیخوادبت بگه روبه ویدابگی درجاریق رحمت روسرمیکشه...

اووخی...مگه استاد میخواد چی بگه؟!

مهسا جمعه 19 اردیبهشت 1393 ساعت 00:03

بیشعور زود اپ کن زود تند سریع

بعد امتحانا زود تند سریع!!!

ندا جونی پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1393 ساعت 10:34

خعلی قشنگ بود ولی چون من نیستم زشت بود
خو منم بیار دیگه

خو چرا بیارم؟! نه که تو ماشاا....توی یکی ازداستانات منو اوردی بعد ازمن انتظار داری بیارمت؟؟؟

علی پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1393 ساعت 08:40 http://www.jonbeshnet.ir/news/27860

جنبش اینترنتی اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی
سلام
با توجه به تاکید مقام معظم رهبری (مدظله العالی) بر همت و عزم ملی مردم و مدیریت جهادی گروه اینترنتی رهروان ولایت اقدام به راه اندازی صفحه ویژه برای این موضوع مهم تحت عنوان «جنبش اینترنتی اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی» کرده است.
لذا از تمامی فعالان فضای سایبر و فضای مجازی دعوت می کنیم با قرار دادن «لوگوهای جنبش اینترنتی اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی» در پایگاه های اینترنتی و وبلاگ های ما را یاری فرمایند.
شایان ذکر است، نام و نشانی پایگاه های اینترنتی و وبلاگ هایی که در این زمینه فعالیت کنند در صفحه ویژه پگاه گروه اینترنتی رهروان ولایت منتشر خواهد شد.
لذا خواهشمندیم پس از درج لوگو در سایت یا وبلاگ خود، در بخش نظرات «لوگوهای جنبش اینترنتی اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی» اطلاع دهید.

http://www.jonbeshnet.ir/news/27860

لاله پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1393 ساعت 08:40

عالى بود.......خوب لااقل امروز یکى دیگه آپ کن.......

والا شنبه امتحان داریم...باید بخونم....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.