زندگی رویایی-قسمت چهارم

زندگی رویایی منتظرتونه!!...قسمت چهارمش... 

 -جییییییییییییییییییییییییغ بیدارشو آررررررررررررررررتا!!!!

این صدای نکری ویدا هه...نمی دونم چشه جیغ میزنه!!!ازیه دیوونه هم چیزی بیشترازاین برنمیاد!!!بیخالش خوابو بچسب...سعی کردم دوباره بخوابم...ولی دوباره...

-جیییییییییییییییییییییییییییییغ آرتا بیدارشوووووووووووووووو...

ای بمیری...فکرکنم سوسک دیده می خواد به من بگه بکشش حال حوصله ندارم...اینم دیوونس بخاطر یه سوسک خونه رو گذاشته رو سرش!!!وا؟؟؟آرتا چشماتو بازکن شاید یه مسئله مهمیه..اصن شاید دزد اومده...وااای بیخی بابا!ویدا خودش حلش میکنه...نه نمی شه بلند شووو براچی اسمتو گذاشتن دوست؟...خب من دوست هستم ولی این ویدا الکی جیغ جیغ میکنه...اصلا هم این طور نیس بیدارشوووو... باهزار تا بدبختی چشمامو نیم باز کردم...دقیقا ویدا روبروم بود...وااااااااااای سکته کردم ای بمیری بی شعور...دختره ی روانی...

-چته بابا؟؟؟خونه رو گذاشتی رو سرت....

-آرتا بی شعور بیدارشووو میدونی ساعت چنده؟؟؟

-خب ساعت چنده؟؟؟

-9!!!!!!

-خب به من چه؟یجور گفت فکرکردم 2ظهره!!!!

-بلند شو ببینم 8:30کلاسمون شروع شده هاااااااااااا.

وااااااااااااای پاک دانشگاه رو فراموش کرده بودم!!!بااین حرف ویدا 3مترپریدم هوا ومثه سیخ صاف ایستادم...

-آرتان هم بیداره...فقط توی بی شعوری که تاالان خوابیدی...

-وااااااااااااااای خاک تو مخم...اصن یادم نبودا!

بلندشدم وسریع آماده شدم...بدون خوردن صبحانه ازخونه زدیم بیرون...گرسنم بود ولی الان فقط کلاسمون مهمه!!!!آرتان خیلی تند حرکت کرد وبعد 15دقیقه رسیدیم دانشگاه......

باقدم های بلند خودمون رو به کلاس رسوندیم...بعد ازشنیدن چندتا حرف آبدار از استاد وارد کلاس شدیم...ویدا دوباره با دیدن ادوارد پس افتاد!!!آخه یادش به آدام لمبرت می افته!!!ولی اصلا محل ادوارد نمیذاره...فقط ازدلتنگیش یکم کم می کنه...خخخخخخ..منو و ویدا پیش هم می شینیم...تا الان باکسی دوست نشدیم!!منظورم دختره منحرفا!...دوست صمیمی آرتان هم لوئیسه!!!ایییش این ادوارد واون دوتا دوست مزخرفاش دوباره شروع کردن بامسخره بازی و تیکه پروندن!!!نمی دونم چرا این دخترا کلاس مثه ندیده ها خودشونو میچسبونن به این ادوارده!!!وبخاطرش جونشون هم میدن!!!...ویدا هم ازقیافه اش خوشش میاد ولی رو بهش نمی ده...اونم چشم چرون هر روز با یه دختره!!! ولی دمش جیز!!!اگه منم پسر بودم کارم همین بود...ههههه پس بهش حق میدم...بعدازیه ساعت کلاس به پایان رسید...اوووووف اصن روده برام نمونده بود ازبس گرسنه ام بود!!!...دست ویدا رو گرفتم وبردمش به سمت کافی شاپ...یه کیک شکلاتی وقهوه سفارش دادم ونشستم نوش جان کردم...تمام میزها پربودن یه دختری باقدی متناسب وچشم های مشکی اومد سمتمون...

-سلام ببخشید می شه اینجا بشینم؟؟؟آخه جا نیس...(ازکی تاحالا مهسا باادب شده؟؟خخخ)

-ویدا:آره چرا که نه!بفرمائید...

دختره خوشحال شد و روی صندلی پیشم نشست...خعلی دوس داشتم باهاش آشنا شم بنظر میومددختره خوبی باشه...

-ببخشید اسمتون چیه؟؟؟

-لیدا..اسم شما؟

-منم آرتا...ودوستم ویدا...

-خوش بختم...خوش بحالتون من اینجا یه دوست صمیمی ندارم...

-واقعا؟خب مارو به عنوان دوستت قبول می کنی؟؟؟

-وااااااااااااااای واقعا؟؟؟؟آررررررررررررررره

وا؟بچه داره ذوق مرگ می شه...اوخی فکرکنم تاحالا کسی بهش پیشنهاد دوستی نداده!!!طفلکی!!!داشت تلف می شد که دیگه ما فرشته های نجات اومدیم...خخخ

-آره واقعا...

-وای من ازخدامه!

-باوش پس ازهمین الان دوستیم..

منو و ویدا و لیدا ازکافی شاپ زدیم بیرون...خعلی زود صمیمی شدیم...منو و لیدا حتی به ترک دیوارم هم غش غش می خندیدیم...که ویدا فقط باتعجب نگاه می کرد!!!! حالا خوبه خودش توی خونه همش روی سایلنته الان خانوم برای ما جدی شدن! ههههههه...وارد کلاس شدیم...اوووف دوباره چشمم خورد به این ادوارده! بااون دوتا دوستاش اومدن سمتمون...

-ادوارد:اوه! خوشکلا کلاس! نبینمتون تنهایی برین بیرون آخه آقا گرگه میاد میخورتون...هههههه...مگه نه بچه ها؟

اون دوتا دیوونه ها هم تاییدکردن...هه هه هه بی مزه!

-رو آب بخندی...این آقاگرگه کی میگین خودتونین چون  ما خودمون صاحب داریم...مثه شما بی صاحاب نیستیم...

-اووووه بزبزبزقندی زبون دراز ندیده بودم که الان علم پیشرفت کرده و اومده!

-آره منم گرگی به این مزخرفی ندیده بودم!!!

-آخی حالا که دیدی...بلبل خانوم!

توی همون لحظه آرتان وارد کلاس شد! وای قلبم ریخت الان بهم گیر می ده چرا باپسرا حرف میزنم؟ مخصوصاً با ادوارد...آخه همیشه بهم می گه محلش نذار..به من چه! میگم خودش گیر داد منم جوابشو دادم...والا جرات داره بهم چیزی بگه! من یه دیقه ازش بزرگترم...هههههه...اومد پیشم ایستاد...گفتم الان یکی میزنه تو گوشم! اما برعکس...

-آجی جوون کسی اذیتت می کنه؟؟؟

یعنی فکر کنم دراون لحظه چشمام شده بودن دوتاسیب زمینی ازتعجب!!! ولی نباید به روی خودم جلوی ادوارد بیارم! الان فکرمی کنه اولین باره کسی روم غیرتی می شه!

-اوهوم...یه پسر پروی بی شاخ ودم به نام ادوارد!!!

آرتان روشو کرد سمت ادوارد...اونم بیخیال روبروش ایستاده بود...هههههه...فیلم هندی شد!!!

-ولش کن اینو...این اصلا جزو انسان هامحسوب نمی شه! آجی خدا گفته باحیوانات مهربان باشید!!!

اینو که گفت منو و ویدا و لیدا پهن شدیم روی زمین! ازخنده...ههههههههههههه خیلی قشنگ ضایعش کرد...بدبخت قهوه ای تیره شد!

کلاس ها بعد ازهزارتا شوخی ومسخره تمام شدن...

تو راه برگشت................................

ادامه داره...................................

خوف بود؟؟؟؟ نظررررر








نظرات 6 + ارسال نظر
مهسا جمعه 19 اردیبهشت 1393 ساعت 00:05

هیییی بیشعور ندا گناه داره بیارش تو داستان

نمیخوام...ازش دلخورم تو یکی ازداستاناش منو نذاشته چرا من بذارمش؟

ندا جونی چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 22:18

اپپم هااااااااا

ندا جونی چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 ساعت 15:03

بعد از ملیاردها قرن تشریفمو گم کردمو اومدم اینجا...میبینم داستان جدید مینویسیو مارو خبر نمیکنی...خعلی *نی...منم که این وسط چوسمو قرار نیس تو داستان باشم!بیژول...یه سر هم بزن....جواب تماس هامم نمیدی نامرد...بیژول
خب من برم دیگه..باییی

ببخشید خواب بودم...تازه بیدارشدم بهت اسمس دادم جواب ندادی...خب سرنزدی منم توی داستان نذاشتمت! بی شوور

big glambert سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 ساعت 21:11 http://glambertsandbigfans.blogfa.com

سلوووووم بیخیال تلافی شدی دیگه خخخخخخخخخ
ممنونم دوستم.

خوووهش عزیزم

لاله سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 ساعت 18:33

Excellent :

چرا گریه؟؟؟

لاله سه‌شنبه 16 اردیبهشت 1393 ساعت 14:59

Yes اما....

تلافی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.