رزسیاه-قسمت آخر

سلام بالاخره یکی ازداستانام تمام شد...بخونینونظراتتون رو حتما بگین...عیب و ایراد هم داشت همینجا عذر خواهی میکنم...مرسی...بفرمائید ادامه...............

- سلام رز بیرونی؟

- هیچی...چون بارون رو دوست دارم...

- ما داریم یخ می زنیم این ازبارون خوشش میاد...زیرش ایستاده!!!...

- خب دیگه ما اینیم

اون لحضات بهترین لحضات زندگیم بود.روبروش ایستاده بودم وداشتیم باهم مکالمه می کردیم!!!خدااااااااااا دستام سرد شده بود...سپهریه نگاهی بهم کرد

-خب دیگه ما بریم شما هم که برعکسین همینجا بمونین...

-باش جا شما هم پرمی کنم

-فعلا...

سپهر داشت دور می شد من هنوز به اون خیره شده بودم.تاازنظرم خارج شد منم که خندم گرفته بود رفتم داخل خیلی خوش اخلاق شده بودم

-مامان گلم کجائه؟

مامانم ازآشپزخونه اومد بیرون ویه نگاه خریدار بهم انداخت!

-چیه؟چی شده مهربون شدی؟؟؟

-هیچی عزیزم...من برم بخوابم فردا صبح زود باید بیدارشم...

رفتم گونشو بوسیدم .به طبقه ی بالا رفتم وبافکرسپهربه یه خواب شیرینی فرو رفتم...روزا سپری شدن ومن هر روز بیشتر عاشق سپهر می شدم اما اون همیشه بی توجه بود تایه روز که یه خبری بهم دادن وقلبم تیر می کشید انگار دنیا روی سرم خراب شده بود...آره دیگه نمیتونم تحمل کنم...مانع کار سپهر هم نمیتونم بشم...خبری که بهم دادن این بود که سپهر داشت ازدواج می کرد!برای جشنش ماهم دعوتیم آخه دیگه باید با چه امیدی زندگی کنم؟دیگه دنیا برام ارزشی نداره تا الان هم که عذاب کشیدم کافیه ولی باید برم...برم به عروسیش چون اون لحظه ای که لبخند روی لباشه برای من بهترین هدیه اس...یک لباس عروس سفید پوشیدم وآخرهمه ی مهمونا به عروسی رفتم از در پشتی سالن وارد شدم تا کسی منو توی اون لباس نبینه فقط به گارسونی که اونجا بود گفته بودم صدای سپهر بزنه...توی راهروی دستشوئی ایستاده بودم وتفنگ رو دراوردم وپیش قلبم گذاشتم همون لحظه سپهر اومد...بادیدن من شوکه شده توی چهارچوب درایستاده بود...

-سپهر:رز؟تو؟داری چکارمیکنی؟؟

-امشب عروسیته نه؟باری همیشه مال کسه دیگه ای میشی...دیگه نمیتونم تحمل کنم

-سپهر:لطفا تفنگو بنداز پائین....خواهش می کنم رز...

-همیشه عاشقت میمونم...

وشلیک کردم خودم صدای شکافته شدن قلبم رو شنیدم فقط یه کلمه شنیدم که سپهر بلند می گفت:

- رز

(اینجا رو دیگه از زبون سپهر بخونین)

گاررسونی که اونجا بود یه کاغذی رو داد دستم..همینطور که اشکام سرازیر بود کاغذو گذاشتم توی جیبم...

صبح روز بعد...................................

همه دیگه رفته بودن که من اومدم سرقبر رز ...یادم به اون کاغذ افتاد...درش اوردم نوشته شده بود:

سلام عشق من...میدونم الان که داری اینو میخونی من نیستم اما واقعا دوست ندارم دیدن اشکاتو ببینم چون هرکدومشون دلمو آتیش میزنه...پس خواهش میکنم هیچوقت گریه نکن...میدونم این نامه برات ارزشی نداره والان داری باهمسرت خوش میگذرونی اما گفتم حرفای دلمو الان که دارم میرم رو بزنم من از16سالگی عاشقت بودم تالان که 24سالمه دیگه نمیتونم تحمل کنم شاید به نظرت احمقانه بیاد اما دیگه......هیچوقت جرات نداشتم بهت بگم ولی خواستم بدونی تا همیشه توقلبه من باقی می مونی... قربانت رز....

اثره اشکای رز روی کاغذ بود خیلی ناراحت بودم همینطور که اشکام سرازیر بود گل رز سیاهی رو که توی دستم بود رو روی سنگ قبر رز گذاشتم گفتم:

دوستت دارم...

واز اونجا دور شدم.

پایان..............................

نظرات 1 + ارسال نظر
پارسى دخت یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 15:50

خااک تو سرت بى شوووووور...
چرا ایى جورى تمومش کردى????
خىلى بدیییییییى
شقااااااااااااااایق
البتته من هنوووووزم عاشق ایى داستانم.
مرسى گلى.

خو چجوری تمامش کنم؟؟؟ این داستان غم انگیز و عاشقونه ای دیگه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.