باهمه ی توانم اسم رها رو صدا زدم...رها اومد طرفم...
-رزی بیا بشین...
-هوووی دیوونه این پسره کیه؟
-خب همونی که بهت گفتم تازه باهاش آشنا شدم...
-رها این همون پسره که بهت گفتم زد به ماشینم...
-واقعا؟؟؟اسمه این مهرانه
-آره درسته...
-ههههههه چه باحال!!!
-مرض الان وقت خنده نیس...خو الان چکارکنم؟
-هیچی بیا بشین خودم آشناتون میکنم...
آروم رفتم رو صندلی روبروی مهران نشستم...رها شروع کرد به حرف زدن:
-خب خوب دقت کنین مهران رز رز مهران
مهران همش سرش پائین بود...فکرکنم کلا آدم کم حرف وساکتی بود...منم زیاد حرف نزدم...رها بلند شد
-چی میخورین؟
-من:یه نسکافه برام بیار...
مهران هم سرشو اورد بالا گفت:منم یه قهوه تلخ اگه زحمتی نیس...
باخودم گفتم اگه زحمتی نیس چیه؟خب رها خودش گفته چی میخورین دیگه دراین حد کم رو؟؟؟قربون خودم!!!!!
رها و رفت ومنو و اون تنها شدیم تا اومدن رها هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد
-وووو چقد این مرده دیر رد میکرد یک ساعت فقط یه نفر رو رد کرد...
من بلندشدم
-من دیگه میرم باید برم خونه شما راحت باشین...
رها با تعجب داشت نگاهم میکرد...وگفت:پس نسکافت چی؟
-مرسی عزیزم خودت بخور!!!
ازکافی شاپ زدم بیرون یه پسری رو ازپشت دیدم شک کرده بودم سمت ماشینم رفتم...آره خودش بود...وااای امکان نداره یعنی امکان داره اماچرا؟؟؟ اون سپهر بود...(کسی که عاشقش بودم)درماشین رو بازکرد ویه دختر ازداخلش اومد بیرون...دختره چه غرتی وفیس فیسو بود...
سریع سوارماشینم شدم وزود حرکت کردم اصلا حالم خوب نبود وقتی رسیدم خونه سریع پله ها رو طی کردم و وارد اتاقم شدم...خودمو محکم پرت کردم رو تخت داشتم گریه میکردم خیلی حالم بد بود...هیچ امیدی به زندگی نداشتم آخه چرا؟؟؟؟؟خداااایا
مثله بارون گریه میکردم که در باز شد و بابام اومد داخل...خودمو جمع وجور کردم
-سلام دخترم...دخترم؟؟؟چی شده؟؟؟
-هیچی بابا یکم دلم گرفته...
-عزیزم گریه نکن...
من هیچی نگفتم وفقط لبخند زدم اما همینطور اشکام داشت پائین می اومد بابام به آرومی بلند شد...
-بیا پائین شام بخور
-باش الان میام...
وقتی بابام رفت بادستم اشکام رو پاک کردم روبروی آینه ایستادم چشمام قرمز شده بودن اوووف من باید بفهمم اون دختره کی بود...نفسمو دادم بیرون وازاتاقم بیرون زدم...آروم ازپله ها رفتم پائین...به سمت آشپزخونه رفتم
-سلام مامان
-سلام دخترم کم پیدا شده؟همش داخل اتاقی؟
-هیچی نیس یکم خسته بودم
-به آقای سامانی زنگ زدی؟
پاک فراموش کرده بودم
-نه...فردا بهش میزنگم...
بعدازخوردن شام به سمت باغ رفتم عجب هوایی بود!!!هوا ابریه ویه نسیم آروم و خنک می وزید...کاش بارون می اومد...رفتم سمت باغ وجای همیشگیم قسمتی ازباغ که صندلی ومیز داشت...اووووف الان یه چایی میچسبه!!!کی بره داخل بیاره؟؟؟به زور بلند شدم ویه چایی برا خودم ریختم...وقتی برگشتم توباغ دیدم داره بارون نم نم می باره...خیلی قشنگ بود....دویدم ورفتم یرجام...عجب منظره ای بود..فنجون رو برداشتم ویکم ازچایی خوردم....تو باغ میتونستم بیرون رو ببینم...
-وای...این...این...این اونه!!!وااااااااااااااااای میمردی ازاینجا رد نمیشدی؟؟؟؟؟
نمیدونم چرا وبه دلیل رفتم به سمت درباغ وبازش کردم...روبروش ایستاده بودم...ضربان قلبم رفته بود بالای 100!!!!
راستی یادم رفت بهتون بگم سپهر همسایمونه والان هم همون بود که رد شده بود...ازدستش ناراحت بودم البته برای اون اصلا مهم نبود...دستاشو توی هم قفل کرده بودمعلوم بود سردشه...بادیدن من ایستاد....دقیقا روبروی هم ایستاده بودیم ولی فاصله مون زیاد بود.....همیشه میان ما فاصله بود..............................................
ادامه دارد........................................................................................
اینم تقدیم به شهرزاد وکسایی که رز سیاه رو دوس دارن
پس چى شد؟
میذارم...اجازه بده...
استقلالى
بزن قدش!...ایول...
تلافى..................؟
دارم آپش میکنم...یه سوال استقلالی یا پرسپولیس؟؟؟
پس تلافى چى؟
اونم آپ میکنم...همش دارم اونو آپ میکنم بذار به داستانا دیگم هم برسم عزیز!
راسی اونی که به اسم شهرزادبرات نظر گذاشته من نیسم ها....
میدونم...آخه توهمیشه وبت رو میذاری مثه خودمی
عاخا کودوم شهرزاد؟؟؟
ما؟
قربونت جیگررر خیلی قشنگ بود...
ما توی این دنیا چندتا شهرزاد داریم؟ آره خودتی عجیجم
خخخخخخخ...
عاغا بریم بخوانیم...
برو بخوان ههههههههههههه
سلام عزیزم...
چ عجب رز سیاه رو اپ کردی!
مرسی گلم
خواهش میکنم عزیزم
سلووووووووم من که این داستانرو تا حالا تو وبت ندیده بودم
الان میرم بخونم ببینم چیه.....
برو بخون
اوا خاک توسرم نظر خالی میفرستی؟؟؟

سلام؛این پیام امروز اومد منم بهش عمل کردم.. بخونش این پیام مال من نیست ولی بخونش: تو رو به امام زمان قسم می دم این پیام رو بخون.دختری از خوزستانم که پزشکان از علاجم نا امید شدند.شبی خواب حضرت زینب (س)را دیدم در گلوم اب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به بیست نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اعتقاد نداشت کارشو از دست داد.مرد دیگری اعتقاد داشت 20 میلیون به دست اورد. به دست کس دیگری رسید عمل نکرد پسرشو را از دست داد.اگه به حضرت زینب اعتقاد داری این پیامو واسه 20 نفر بفرست.......... 20 روز دیگه منتظر معجزه باش...[قلب][گل][لبخند][لبخند][تشویش]