تلافی-قسمت بیستم

سلووم ادامه...منظورم اینه که برین ادامه...!!!

 

 

درو بازکردم رفتم داخل...خالم طبق معمول توی آشپزخونه بود...مستقیم رفتم طبقه بالا توی اتاقم....

لباسامو عوض کردم وروی تخت نشستم...آخیییییی بادکولردقیقا توی صورتم بود...چقد حال میده...پانیذ به گوشیم زنگ زد...

-هووووو چطوری بی شعور؟؟؟

-خوبم بیشعور توچطوری؟؟؟

-منم خوبم...میگذرونم...چه خبر؟؟؟

-سلامتی...دانشگاه چطوره؟

-اوووووووه وقتی که رفتی خیلی خوب شده...اصن بهشت شده!

-بی شعور که میگن یعنی تو!!!

-ههههههههه..چه خوبه نیستی هه هه هه

قطع کرد...چه بیشعورودیوونه هه...صدای دانیال رو شنیدم...ازاتاقم زدم بیرون...رفتم توی اتاقش روی صندلی میزمطالعه اش نشسته بود...

-چی شد؟؟؟

-عملیات باموفقیت به پایان رسید!!!مرسی خانم وکیل!

-خواهش میکنم...کاری نکردم...

-واقعا من بدون اون نمی تونستم...راستییییی یه چیزی...

-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-خو صبرکن دارم حرف میزنما!

-باش بگو...

-امشب به مناسبت آشتی منو ونگار یه جشن برگزار میکنیم...توی تالار...خوشحال میشم شماهم بیاین!

چه ادبی حرف میزنه...

-اووووووووووه بابا باکلاس!...ساعت چنده؟؟؟

-7شب تاهروقت که خوش بگذره...

-وااااااااایییییییییییییی من لباس ندارمممممم...باید ببریم مرکز خرید...

-باوش عجله ای نیس!!!

-نههههههههه الان ساعت چنده؟؟؟

-4ظهر

-ها؟؟؟!!!!بدووووووووووو

-الان فکرکنم بسته ان

-نه بریم...زووووووووووووووووووود

-باشششششششششششششششششششششششش کشتیم!!!

-بلندشو.........

سریع رفتم توی اتاقم....یه تونیک بنفش و شلوارآبی پوشیدم اصن نفهمیدم چطوری حاضرشدم!!!...رفتم بیرون...دانیال هنوز حاضرنشده بود...واااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییی....

-داااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییال؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-اومدم برو پائین..................................................

رفتم طبقه پائین...بعد10دقیقه اومد پائین...به سرعت سوارماشین شدیم وحرکت کردیم هی دعا می کردم که مرکز خرید بازباشه!!!ای خدا...خودت کمکم کن...اوووف همه جا رو گشتیم بسته بود...دیگه نا امید شدیم...داشتیم برمیگشتیم خونه...ومنم خیلی عصبی بودم...اه...واقعا ضدحاله!!! سرمو به شیشه چسبونده بودم...یه فروشگاه لباسی رو دیدم بازه!

-دانیال دانیال بایست بایست...

یه نگاهی انداخت وبه سمت فروشگاه رفت...پیاده شدیم ورفتیم داخل...زیاد فروشگاه جالبی نبود!ولی خب بهتره هیچی بود!لباس مجلسی داشت...ولی زیاد نبودن....به دانیال گفته بودم نیاد بامن!!!بره یه سمت دیگه...نمیخواستم لباسمو ببینه تا توی جشن!...وااایییییی حالا چی انتخاب کنم؟؟؟اونم من که اینقد داخل خرید حساسم(اینو راس میگم اگه بخوام یه چی بخرم همه جون به جون میشن!)...ای خدا...یه چیزخاص برا امشب باید بپوشم...تک...ویخورده جلف!...توی چندتا لباس مونده بودم...من واقعا داخله 4راهی قرار گرفتم!!!...ولی بالاخره تصمیمو گرفتم ویه لباس ناناز انتخاب کردم...

(توجه:عکسی که گذاشته میشه فقط مدل لباسشورو نگاه کنین...چهره اش اصلا مهم نیس...)

 

کیف وکفش پاشنه بلند همون رنگ هم گرفتم!دنبال دانیال می گشتم...دیدم بایه کت شلوار قهوه ای تیره روبرو آیینه ایستاده...

-دانیال...

برگشت سمتم...فکرکنم دوس نداش لباسشو ببینم!!!

-بله؟؟؟

-من تمام

-من ناتمام!!!صبرکن چند دقیقه تابیام!

-باوشه منم چرخی میزنم دراین مدت....

داشتم برا خودم گشت میزدم...زیاد شلوغ نبود...ولی خوف بود!...پیش صندوق ایستاده بودم که دانیال اومد و لباسا خودشو حساب کرد...آخه من خودم حساب کرده بودم...نگاهی به ساعت انداختم...جلل خالق!!!!!!!!!!ساعت  6بود!!!!!خاک توسرم یعنی دوساعت بیرون بود؟ای وای یه ساعت دیگه جشن شروع می شه...اومده بودیم بیرون....

-جیییییییییییییییییییییییییییییغ!!!!

-وااااااااااااااااای چی شده؟؟؟

-زود ببرم خونه...دیرشدهههههههههه

-باش..

نمیدونم چجوری به خونه رسیدم!همین که رسیدم رفتم توی اتاقم ولباسمو پوشیدم یه رژلب قرمز همون رنگ زدم وزیرچشمامو مشکی کرد...واو...چه خوشکلللللللللل شده بودم!دانیال رفته بود پیش نگارجووووووونش!!!...کفشام هم پوشیدم یه مانتوی وشلوار هم پوشیدم...تاکسی گرفتم حرکت کردم بدون اینکه بدونم اون شب بدترین شب زندگیم بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!....

ادامه دارد..........................................................................................

اصن نگاه کنین چه موقع حساس میشه؟؟؟بااحساسات شما بازی میکنه...خخخخخخ

نظریادتون نره...

 

نظرات 6 + ارسال نظر
لاله پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 08:55

آپ کن بازم.دارم دیوونه میشم.

وای نگاه کن...این داستان چه می کنه! ههههههههههههه

ندا جونی پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 08:48

تو این هاگیر واگیر داستان این حبابها چی میگن؟خخخخ..قشنگ بود عزیزم ولی این نقش لامصب منو بیشتر کننننننننننننننننن

باششششش

لاله پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 08:33

ایولا چه زود آپ کردى

مرسی

Feri Lambert پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 02:24

لباس جلف؟؟؟شدی من..؟
موضوع جالب میشود....شنبه درس چی داریم وایسااااااااا..من که چیزی به ذهنم نمیرسه...آهادفاعی...دیگه؟......همین دیگه پس آپ کن...وگرنه........وگرنشومدرسه بت میگم خانوم جکسون

واااااااای همین الان سکته کردم...

big glambert پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 01:48 http://glambertsandbigfans.blogfa.com

ای بابا چرا راز دار تمومش میکنی؟
قسمت بعدی رو زودتر به آپ با حال شده اورین....

سعی ام رو می کنم...تاقبل 20گلم...

پارسی دخت پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 01:03 http://justmyadam.blogfa.com/

خدایی خیلی بی شووووووووری...
آخه چراااااااااااااااااااااا؟
جان مه ادامشو زودتر بنویس...
زود
خیلی قشنگ شده...

واقعا؟؟؟ وااااااییییی ذوقیدم!!!اگه توانستم به روی چشم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.