صبرکنین بهتون بگم دانیال چجوریه...دانیال یه پسر چرت و مزخرف و ازخود راضی و هوس بازیه...دوست داره به همه حکومت کنه...وانمود می کنه عاشقه دریاهه ولی فقط میخواد پول باباشو بالا بکشه...حالا برین ادامه...
آقای موسوی پشت یه میز بزرگی نشسته بود...که روبروش هم چندتا صندلی بود!...بادیدن من ازم خواست که بشینم آروم رفتم نشستم...استرس خعلی داشتم...نمیدونستم میخواد چی بگه...بلند شد یه صلوات فرستادم(هههههه)رفت کنار پنجره و پشتش رو به من کرد بیرون رو نگاه کرد...چندثانیه به همین منوال گذشت تا اینکه...
-خانم فروزان...شما ازاین دانشگاه راضی هستین؟؟؟
-م ..م..من؟آره خب...خیلی خوبه...چطور؟...
رفت پیش تلفنش وسفارش دوتا چایی داد...بعدازآوردن چایی ها دوباره شروع کرد...
-آخه..آخه...آخه با من تماس گرفتند و گفتند اگه خانم فروزان بخوان ادامه تحصیل بدن باید شهرشون رو تغییر بدن...که خودشون هم معین کردن چه شهری...حالا گفتن نظرشما هم بدونیم..
باگفتن این حرفا دنیا رو سرم چرخید...این چه مسخره بازیه؟؟؟...مگه اینجا دانشگاه نیس؟ازکی تاحالا انتخاب شهر اجباری شده؟اصن به اونا چه؟...بین این همه دانشجو چکارمن داشتن؟...یه کاسه ای زیر نیم کاسه هس..من باید بهمم...
-چی شد؟نظرتون چیه؟؟؟؟
-گفتن کدوم شهر؟
-شیراز...(توجه:خونه دانیال اینا هم شیرازه!!!)...
-چییییییی؟؟؟؟حالا چرا شیراز؟؟؟؟نههههه من نمیخوام...آخه چرا نمیذارن همینجا درس بخونم؟چکارمن دارن؟؟؟؟...
-اینو دیگه نمیدونم...وقتی که تصمیمتونو گرفتین به من خبر بدین...
توان نداشتم بلند شم!به زور روی پاهام ایستادم...دیوار رو گرفتم ازاون اتاق لعنتی اومدم بیرون...بچه همشون اومدن سمتم!شهرزاد و ندا زیر دستامو گرفتن تا بتونم به راهم ادامه بدم...!بغض گلوم رو گرفته بود...آخه چرا باید اینجوری شه؟؟؟من دوست ندارم برم جایی دیگه...
-ندا:عزیزم چرا گریه می کنی؟
-شهرزاد:آها فکرکنم بهش درخواست ازدواج داده بعد دریا قبول نکرده واسه همین یه سیلی زده دریا رو ...
-باران:ووو چی شد؟مگه فیلم سینماییه؟؟؟
-ازهمه ی اینا بدتره!!!...
دیگه همه توی تعجب بودن و منتظر بودن تامن یه چیزی بگم...جریانو بهشون گفتم...دهن های همشون باز بود...ازقیافه هاشون معلوم بود اصلا خوشحال نشدن..
-پانیذ:چیییییی؟؟؟این امکان نداره...ما میریم اعتراض می کنیم یعنی چه...پ
-هیچ اعتراضی فایده ای نداره اونا تصمیمشونو گرفتن
-تینا:مگه میشه همچین چیزی؟اصن غیر ممکنه...اینا همه نقشن...
-نازنین:وااای دریا یعنی تو دیگه اینجا نیستی؟یاهمه باهم میریم یا هیچکی نمیره...!!!
-بچه ها یکم میخوام تنها باشم...یکم فکرکنم...
قبول کردن و رفتن سرم پائین بود و داشتم قدم میزدم...صورتم ازاشک هام خیس شده بود!صدای پاهایی رو پشت سرم میشنیدم ولی اصلا بهشون توجهی نکردم...الان هیچی برامهم نبود...هیچی...تا صدایی اومد...
-خانم خوشکله شماره بدم؟...اسمت چیه؟...
صدای رامین بود...ولی بدون اینکه هیچ عکس العملی نشون بدم به راه رفتنم ادامه دادم...تا اومد جلوم...اون عقب عقب راه میرفت آخه روبروم بود...هنوز متوجه نشده بود دارم گریه میکنم...
-خانمی چرا جواب نمی دی؟نکنه یکی دیگه دل شما رو برده؟...
-ولی من عاشق شمام...بذارین شمارتونو داشته باشم...بوخودا مزاحم نمیشم فقط هروقت که شما حوصله داشتی میزنگم!!!
سرمو اوردم بالا...بادیدن صورتم خشکش زد....دیگه حرکت نکرد...
-د...د...د...دریا؟چرا داری گریه می کنی؟چی شده؟؟
همچنان بدون هیچ حرفی گریه میکردم...
-بگو دیگه چی شده؟...منتظرم بگو...
-دیگه ازدست من راحت میشی...دیگه کسی نیس که بخواد اذیتت کنه....عصبانیت کنه...
-چی؟منظورت ازاین حرفا چیه دریا؟
-دانشگام تغییر شده به شیراز...آقای موسوی گفته اگه بخوام ادامه تحصیل بدم باید فقط دانشگاه شیراز ادامشو بدم وگرنه تا همین جا فقط!!!...
-این...این...این امکان نداره...چطور میشه؟اصن این یه چیز خنده داریه...
-ولی وقتی به من گفتن کاملا جدی بود...
-نه نه نمی شه...تو هم قبول کردی؟
-هنوز جوابی ندادم...
-باشه...من و بچه ها اعتراض میکنیم خوبه؟
-اگه اعتراض کنین تازه بدتر میکنن...
با اومدن استاد حرفمون رو نیمه تموم گذاشتیم...کلاس ها سپری شدن...منم ناراحت رسیدم خونه...بدون اینکه ناهار بخورم رفتم توی اتاقم وهمش داشتم گریه میکردم دراتاقمو قفل کرده بودم...مامانم همش می گفت درو باز کنم بالاخره ساعت هشت شب در اتاقمو بازکردم...به مامان و بابام جریان رو گفتم...اونا هم گفتن تصمیم با خودته!!!...من چیکارکنم؟خدایا تو کمکم کن...شاید این یه حکمت الهی باشه...نمیدونم...واقعا گیج شدم!...اگه درسمو ول کنم دیگه نمی تونم به آرزو هایی که درباره کار دارم برسم...من عاشقه درسم...اگه قبول کنم میرم شیراز...فکرکردن هم بهش خییلی سخته..بخوای چند سال اونجا بمونی...منم که اصلا راحت نیستم....مامانم گفته بود اگه قبول کنم برم شیراز باید برم خونه ی خالم اینا...وازهمه چیز سخت تر برام همین بود...من اصلا دوس نداشتم برم داخله خونه ای که اون گوساله توشه!...مامانش و باباش (منظورش دانیاله)لوسش کردن...هرچی که تاحالا خواسته براش فراهم کردن...همه ی شب رو فکر کردم و بالاخره تصمیم خودمو گرفتم...........................................................................................................................................................................................................
ادامه دارد.....از این جا به بعد به داستان هیجان وارد می شه...
آخییییشششش خیالم راحت شد......
بی اف شما خعلی پرو تشریف دارن همین نیومده پسرخاله شده!!!
Get olong with u...[بااون مردیکه موسوی ام]
خوحالایعنی چی؟؟؟چرامنتقلش کردن؟؟؟پ رامین چی میشه؟؟؟گناه داره...راستی آرمین کجارفت..؟
نمی دونم اعصابمو خورد کرده...نگران نباش بی افت حالش خوبه...
سلام داستانو تا قسمت 4 خوندم داره خوشم میاد...
راستی اپم بیا وبم.....
مرسی اومدم...
سلام جیگر...
اپم سر بزن...
باوشه
قشنگ بود...
مرسی...
خووهش عروسک ....
سلووووووووممممممم گفتی منو لینکیدی که .... پس وبلاگم کو؟
نه گفتم لینکت می کنم ولی هنوز وقت نکردم الان لینک می کنم
راستی منو میلینکی بلینکمت؟
آره می لینکم
سلاوممممم وبت خیلی خوبه ممنونم که به وب من سر زدی امیدوارم دفعه ی اول و اخرت نباشه
باوشه سرمیزنم
صد درصد میری شیراز دیگه...حالا اگه تو بری نقش من چی میشه؟
بعدشم مگه تو اون شهر کوفتی یه دانشگاه دیگه پیدا نمیشه؟..حتما باید بری همینجا؟اصن ترک تحصیل کن!
راستی رشته من ریاضی فیزیک نیس تجربیه...اگه میشه لطف کن اونم درست کن
خو داخله داستان من همه ریاضی فیزیکن!...خب نمی شه ترک تحصیل کرد...نمیدونم والا صدتا دانشگاه هس...ناراحت نباش هم از زبون اول شخص و هم سوم شخص مینویسم...!