سلام عکس دانیال و پویان رو داخله عکس شخصیت های تلافی گذاشتم برین ببینین ....
همینطوری داشتم میخندیدم...پانیذ که سرخ شده بود...که پارسا اومد ظرف میوه رو برد...منو و پانیذ هاج و واج فقط نگاه میکردیم...!دوباره شروع کردیم به خندیدن...رفتیم دنبال پارسا...ولی اون زرنگ ترازاین حرفا بود...در اتاقشو قفل کرده بود وازپشت درمی گفت...
-آخه گناه دارین...هیچی گیرتون نیومد...خخخخخع....صبرکنین الان تموم میشه...
-ای پارسا...
-خودتی....ههههههههه...
-بی شعور...
-تویی
-خواهرته
پانیذ زد تو سرم...منم یکی محکم زدم توی صورتش...بادستاش داشت صورتشو می مالوند...وفحش میداد!...
-چی شد؟وااای صبرکنین دعوای دخترا خعلی قشنگه...بذارین منم ببینم موکشی خیلی حال میده...
-ولی موها تو رو بکنیم بیشتر کیف می ده...
بعد از5دقیقه در و بازکرد...ظرف کاملا خالی بود دهنش هم پربود...منو و پانیذ خعلی خسته بودیم رفتیم توی اتاقش...رنگه اتاق پانیذ سفید ومشکیه!...اتاقی متوسط قشنگ...من روی زمین خوابیدم آخه راحت بودم...نمیدونم کی خوابم برد!!!.............................................................................................................................................................................................................
احساس کردم یکی داره باشدت زیادی بیدارم می کنه...که هردقیقه تکونش شدیدتر می شد...چشمامو بازکردم...
-دریا...بیا گوشیت داره زنگ میخوره...
نگاه شماره کردم دانیال بود!...(بعدا میگم دانیال کیه...)اوووف اصلا حوصلشو نداشتم...جواب دادم...
-بله؟
-الو سلام عزیزم خوبی؟
-مرسی توخوبی؟چه عجب یادی ازما کردی؟
-اولا من همیشه به یادتم!دوما ما نه تو...آخه تو یه نفری...(مزخرف...ازاین شخصیت خعلی بدم میاد ولی خب دیگه....)
-هه معلومه همیشه به یادمی...بعدشم من ارزشم خیلی زیاده برا همین میشم ما!
-هنوز هم مثل قبلا لج باز و زبون درازی...ولی من همیشه دوستت دارم...
-این دیگه اخلاقمه...الان که توقع نداری بگم دوستت دارم؟
-نه لازم نیس بگی...ازلحن حرف زدنت معلومه!...چرا نمیای به ما سرنمیزنی؟
-اصن وقت نمیکنم...همش دانشگاهم...درسام خیلی زیادن...
-اوهوم درکت میکنم گلم...باشه مزاحمت نمیشم بعدا بهت میزنگم خداحافظ...
-خداحافظ
پانیذ با چشمای گرد وتعجب داشت نگام میکرد...وگفت:کی بود؟
-اوووووووف...دانیال...
دانیال پسرخالمه...خاله مریمم...منو و دانیال دقیقا یه تاریخ به دنیا اومدیم 21/1/1373(تاریخ تولد خودم21/1/1379)واسه ی همین مامانامون که خواهرن حرف اول اسم هردوتامون رو با د شروع کردن...دانیال یه پسر چرت و لوس و ازخود راضیه...ودوست داره همه ازش اطاعت کنن!منم اینطوری نیستم...و وقتی هم چیزی میگه جوابشو میدم جوش میاره...هه فکرکرده کیه...اصلا خوشم نمیاد ازش...ای حیف نیس من به این گلی با اون آشغال توی یه تاریخ به دنیا بیام؟ای خداااااااااااااااا...
-ووو فکرکنم دوباره چرت و پرت بهت گفت نه؟
-مگه به غیرازاینا چیزدیگه ای هم بلده؟ای از زمین برداشته بشه...
-ولش کن...نفرین نکن بده...
-حالا اینم برا ما آخوند شده!
-ها دیگه...بگو ببینم اصول دین چندتان؟
-الان بهت نشون میدم...
بالشتم رو پرت کردم براش...افتادم رو تخت و شروع کردیم به بزن بزن...هههه خعلی باحال بود...با صدای در خودمونو جمع و جور کردیم...زن عموم بود...
-دریا و پانیذ بیاین عصرونه بخورین...
پانیذ که به سرعت باد غیب شد!منم خودمو جمع و جور کردمو رفتم...اوووه پنیر و کره مربا و...رفتم نشستم...پارسا هم بودش..
-دریا ازوقتی که اومدی خونمون توی آسمونه...
-این که خوبه...میتونین همه جای آسمون رو ببینین...هههههه...
-نه بابا...هی میبرمون بالا و پائین..حالت تهوع گرفتم...!
زن عمو:پارساااااا
-چشم...دریا ازوقتی که اومدی خونمون بوی گل و گلاب گرفته همیشه همینجا بمون...
-حالا شد...
بعدازعصرونه به زور پانیذ راضی کردم وبه سمت خونه حرکت کردم...دیگه تحمل نداشتم....خونه ی ندا اینا چند تا خیابون فاصله داشت رفتم دم خونشون...توی آپارتمان زندگی می کردند...طبقه 4بودن...به پنجره اتاقش نگاه کردم...نشسته پیش پنجره...زنگ زدم رو گوشیش...دیدم گوشیش رو نگاه کرد ولی جواب نداد...بعدازچند ثانیه سرشو برگردوند و منو دید!روی گوشیش فرستادم:آشتی دیگه باش؟...ببخشید غلط کردم خوبه؟...آشتی؟...
وقتی خوندش یه لبخند کوچیکی زد...برام نوشت:دیگه ازاین غلطا نکن!!!حالا بیا بالا...
بعد نگام کرد واشاره کرد برم پیشش...براش نوشتم:نه فقط میخواستم باهات آشتی کنم راحت شدم..برم خونه...بای گلی...
وتاخونه گازشو گرفتم...درو بازکردم مامانم حمام بود وبابام هم بیرون...مستقیم رفتم توی اتاقم...نگاه ساعت کردم 7بود!!!...گوشیم زنگ خورد ناشناس بود جواب دادم
-بله؟
-الو سلام ببخشید همراه خانم فروزان؟(فامیلشون فروزانه)
-بله بفرمائید؟
-ازمدیریت دانشگاه تماس میگیرم آقای موسوی هستم...یه چیزی رو میخواستیم بهتون بگیم...فردا ساعت چند کلاس دارین؟
-9صبح...
-خب وقت استراحت ینی 11بیا دفترم...
-چشم حتما میام...
-باش فعلا
گوشی رو قطع کرد...وااااای یعنی چی شده؟؟؟؟...من تافردا نمیتونم طاقت بیارم...سعی کردم فراموشش کنم...نمیدونم کی ساعت 12شب شد که خوابیدم!!!...همش به همین موضوع فکرمیکردم...یعنی چی می تونه باشه؟...صبح زود ترازهروقت بیدارشدم...صبحونه خوردم و تینا رو سوارکردم وبه سمت دانشگاه حرکت کردم...
در دانشگاه....
بابچه ها توی محوطه بودیم جریان رو براشون تعریف کردم
-آیدا:واای روم سفید نکنه میخوای اخراج شی؟چندباربهت گفتم دریا بذار تخصصی بهت تقلبی یاد بدم؟گوش ندادی که...ههههه...
-شهرزاد:شاید میخواد بهت ابراز علاقه کنه؟
بعد یدفعه ای همشون باهم گفتن:مبارکه و دست زدن
-دیوونه ها خفه شین...خعلی استرس دارم یکم درک کنین خو...
-ندا:ها دیگه درک کنین...نگاه کنین منو اینطوری باید درک کنین..
-باران:بابا قربون درک کردنت!! برو بچ نگاه کنین هنه باید مثل ندا درک کنن...!
-نازنین:حواست باشه...کنار در بایست که اگه خواست چیزی جاده خاکی بهت بگه فرار کنی...
-پانیذ:فقط جیغ بزن...ههههههههه...
-تینا:نه بابا آقای موسوی همچین مردی نیس...شاید یه مسئله ی کاملا جدیه...
استاد اومد...نمیدونم چی گفت...وقت استراحت اومد...باترس و لرز و فشار بچه ها رفتم توی دفتر...درو روی دستگیره در گذاشتم یه نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم................................................................
قسمت بعدش خییلی حساسه...
خب...اون اتفاق که میخواد بیوفته منم توش نقش داشته باشم..یعنی کمکت کنم یا یه چیز دیگه.....خوبه؟
اوهوم باشه...یه فکری براش می کنم عجیجم
اره خوب شد...اخیییییش...حالا میشه قسمت بعدو بنویسی؟خعلی براش هیجان زده ام!!!!پلییییییییز....بعد نقش منم بیشتر کن پلیییییییییز
واااای عزیزم باشه...ولی قسمت بعدی بیشترمربوط به دریاس...آخه یه اتفاقی مهم میوفته...که خودش ناراحت میشه!
انقدر هم تو داستانت بهم توهین نکن..برای بار دوم: نقشمو زیاد کن پلیییییییییییییییییز!
من؟ کی بهت توهین کردم؟
قشنگ بود خوجمله..راستی چرا یه نظر درستو درمون برای من نزاشتی هان؟بعدشم نقش منو خیلی بیشتر کن پلیییز
به روی چشم!!!
این قسمت یازدهمه ها
ا ببخشید درستش کردم