سلام من برگشتم...جاتون خالی بود...امروز صبح رسیدم...نگاه کنین اینقد که شما رو دوس دارم آپ کردم حالا برین ادامه......راستی نظر یادتون نره هااااااااااااا بوسسسسسسسسسسسسسس
دستاشو دور کمرم حلقه کرد!همش سرم پائین بود و زمین رو نگاه میکردم...نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم...یه جذبه ی خاصی داشت که آدم رو جذب خودش میکرد...!اوووف توی این موقعیت هم همه رفتن نشستن و فقط خودمون بودیم...بچه ها دقیقا خیره شده بودن به ما...ای بمیرین نمیتونستین بمونین؟؟؟...حالا من چکارکنم؟؟؟....بالاخره آهنگ تمام شد...آخییییش....سرمو برگردوندم همه بچه دست میزدن ومیگفتن:
-مبارکه...
بیشعور ها جنبه ندارن...نگاه رامین کردم بالبخندی قشنگ نگام کرد...اگه همه چی رو فراموش کنم باجدیت تمام میتونم بگم خعععلی خوشکله...ولی من هیچی رو فراموش نمیکنم خخخخخخع...
-باران:آخییییییی چه رمانتیک بود نه؟
-نازنین:خییییلی...اصن من هنوز توی کفم...
-پارسا:عزیزم بذار پاکت کنم...(هرهرهر نمکدون...زن ذلیل)
-سامان:اه دوست خوبم رامین آرزوی بهترین هارا همراه با همسرت دارم!ههههههه
-رامین:اه دوست من اول تو رو ازترشی درمیارم بعد به آرزوهای خودم میرسم..
-من:ههههههه راستی سامان اول به خودت فکرکن بعد بحرف...!!!
نگاه ساعت کردم 12بود...جشن ساعت 1تمام شد وهمه داشتن میرفتن خونه هاشون...منم که چشمام نیمه بازبود سریع رفتم خونه...وبدون معطلی به خواب عمیقی فرو رفتم......خدا رو شکر فردا کلاس نداشتیم...............................................................................................
-دیلینگ دیلینک دیلینگ (مثلا صدا زنگ گوشیشه!!!میدونم زشته...)پ
به زور چشمامو بازکردم...بدون اینکه نگاه شماره کنم جواب دادم!
-ها؟....(چه با ادبه...)
-ها چیه؟بگو بله...نمیدونم تو به کی رفتی...؟زن عمو و عمو که خیلی با ادبن ولی تو...اصن تو اضافه ای...بیشعور...
-خب وقتی اضافم چرا مزاحم میشی؟
-حالا تحمل کردم دیگه...میخواستم بهت بگم بیای خونمون....مامانم سرش به جایی خورده تو رو دعوت کرده براناهار!!!
-ببند لطفا...الان که ساعت 8صبح وووووووووووو کو تاناهار؟؟؟
-چی میگی؟ساعت 11:59 دقیقه دیوونه(چه دقیق هه )
-چیییییییییییییییییییی؟ساعت چنده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-11:59:59ثانیه...
-خب بذار رند بشه تابیدارشم
-جییییییییییییییییییییغ...رند شد...بلندشو دیگه...
-خیله خب بابا...درضمن من فقط برا عمو و زن عمو و پارسا میام وگرنه تو عددی نیستی...
-آفرین تو چقد باهوشی...توهم فهمیدی که من فرشتم!!!
-فرشته جان بذارین من بخوابم...باش؟
-ننهههههههههههه جییییییییییییییغ بلند شو.......
-باش نمیدونم شوهرت درآینده چطورمیخواد تحملت کنه با این جیغات......
-تو نمیخواد به فکرمن باشی جوجه
-نمیبینمت مورچه...
گوشی رو قطع کردم وصورتمو شستم...یه مداد چشم آبی و رژ کالباسی زدم...زن عموم خودش به مامانم گفته بود و راضیش کرده بود...قربونش سنگین ترین وظیفه رو ازدوش من برداشت!!!یه سارفان صورتی تیره وشلوار لی آبی پوشیدم زیر سارافانم یه پیرهن آستین بلند صورتی کمرنگ پوشیدم...ناناز شدم...تیپم بهم می اومد...سوئیچ رو برداشتم و فلنگ رو بستم...آهنگ رو بلند گذاشته بودم و رقص سر میرفتم هههههه خیلی باحال بود...قربون ماشینم که ازهواپیما هم تند ترمیره!!!...رسیدم دم خونه پانیذاینا....
-تق تق تق
صدای نکری پانیذ دوباره اومد
-کیه کیه درمیزنه درو محکم میزنه؟
-منم منم مهمانتون...غذا گذاشتین برامون!!!
-ههههههههه چه پروووووووو ما به تو غذا نمیدیم...
رو بازکرد...نه من ازروبوسی خوشم میومد نه اون...برا همین بدون هیچ حرفی رفتم داخل....
پانیذ:علیک سلام...منم خوبم توچطوری؟سلامتی توچه خبر؟
-من:کی ازت پرسید؟الکی میحرفی؟
بعدازسلام کردن به عمو و زن عمو یه راست رفتم توی اتاق پارسا!...داشت باتلفن حرف میزد
-پارسا:باش باشه تو هم همنطور عزیزم خداحافظ...
-من:نازنین جون بود ناقلا؟
-ها کی میتونه به غیر ازاون باشه؟
-امممم...صبرکن...من دیگه...
-اونکه جای خود داره....کی اومدی؟
-همین الان!اینقد که تو گرم حرف زدن بودی که صدای داد و فریاد منو و پانیذ رو نشنیدی!!!
-هههههه...نازنین ناهارما رو دارن...
-چی؟
-خورشت سبزی....
-وااااااااااااااااای عاشقشم......غذای مورد علاقم...
-برای بار 10001بابا فهمیدیم دیگه خو...
-گفتم شاید یادت بره...!!!
-نه...خیالت تخت...
پانیذ اومد داخل اتاق:نه بالشت...هههههههههه
زن عموم صدامون کرد براناهار...میزناهار رو خعلی شیک چیده بود...همه چی بود...وااای منو این همه خوشبختی محاله محاله...ولی یه نقصی داشت...من برعکس اکثریت خورشت سبزی رو بامرغ دوس دارم نه گوشت!پانیذ بهم میگه چرا اینقد مرغ میخوری...آخه خیلی خوشمزست...غذا رو توی سکوت خوردیم...
-مرسی زن عمو خیلی خوشمزه بود
-نوش جانت عزیزم...پانیذ ظرف میوه رو بذار برا دریا...
-نه نمیذارم براچیشه؟الکی میوه هامون تموم میشه...
-نه مرسی زن عمو نمیخوام!
وقتی که زن عموم رفت منو پانیذ افتادیم روی میوه ها...یه سیب برداشتم زد تو سرم وگرفتش منم به جاش ظرف میوه ها رو برداشتم براش زبون دراوردم و فرار کردم...ازخنده نمیتونستم راه برم...واسه ی همین افتادم روی زمین وشروع کردم به خندیدن............................
مبارررررککککهههه..........الهی به پاهم جوون شید...
نههه نفرین نکن..
حاج خانوم عکسی که تو قسمت هشت برا من گذاشتی ناقصه..یه سر به وبت بزن تا ببینی چی میگم
باش...
واقعا شما خسته نشی انقد سر می زنی...
بعد از من گلایه می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
خب اصلا آپ نمی کنی که نظر بدم!سرمیزنم
راستی اینم بگم من برعکس تو از مرغ متنفرم..یعنی بوش کا به مشامم میخوره حالم بد میشه!
حالا مگه مرغ کجاهه؟آهان اون..ولی من دوس دالم
لینک عکسای لباس مجلسی قشنگن
سرمیزنم
http://www.xum.ir/images/2014/04/04/images_1RpZe8.jpg
http://www.xum.ir/images/2014/04/04/images_6ynQaN.jpg
http://www.xum.ir/images/2014/04/04/imageswjkMr.jpg
http://www.xum.ir/images/2014/04/04/mu8eVzP2GztmCNIhxNlG5xQ.jpg
اینا چین؟
سلام شهرزاد خانوم..تا قسمت هشتم خوندم ولی حرصم گرفت دیگه نخوندم..اخه اون چه لباسی بود برای من گذاشته بودی؟اخه چرا همش عکسای زشت برام انتخاب میکنی؟اخه چرا تو قسمتای قبل با من دعوا کردی؟اخه چرا با تینا انقدر جور شدی؟مگه من ادم نیستم؟مگه من اجیت نیستم؟اخه من چه هیزم تری بهت فروختم که اینطوری میکنی با من؟تو نظر بعدیم لینک میدم چندتا عکس از مدل لباس مجلسی دخترونس...سلیقه رو ببینو حال کن فقط!
بوخودا پیدا نکردم...حتما عوضش می کنم ببخشید...
خانومی داستانت عالی بود...
مرسی جیگر واسه نظرایی گذاشتی...
رز سیاه هم بنویس دیگه بی شووور...
راسی تشریف بیار وبم...
چشم...اومدیم...
ههههههههههه خیلی باحال بود
مرسی