تلافی-قسمت هشتم

بلین ادامه....فقط همین.......یالا.........ههههههههه  

-آره کاملا درسته...

اوووف بچه ها ما نزده میرقصن چه برسه الان که رامین براشون بندری گذاشته...من اینو میکشم...گند زد به همه چی...همه نگاهاشون به من بود...منم دیگه راه دیگه نداشتم...

-ایشالله خوشبخت بشم...(هههههه)رامین بگو دوست داری چجوری بمیری؟با چاقو یا تفنگ؟یا...فقط انتخاب کن

-هیچکدوم...میخوام ازدوری عشق تو بمیرم...

واااااااای الان لهش میکنم..میخواستم دهنمو بازکنم...که استاد اومد توی کلاس ومانع شد....منم هی باید ضدحال بخورم...الان وقتشه اومدی کلاس؟....استاد درس رو شروع کرده بود...که گفت...

-رامین بیا درس رو توضیح بده...

-ا استاد...چرا من؟

-چون من میگم...سریع بیا...

رامین باترس و لرز رفت...یکم توضیح داد بعد هنگ کرده بود...توی یه کاغذ براش نوشتم:آقای زرنگ...چرا هنگ کردی؟ههههههههههه...وبالا گرفتمش که ببینه استاد پشتش به من بود و متوجه نشد...رامین نیشش تاآخرباز شد فکرکرد براش تقلبی نوشتم...وقتی دیدش...همینطور داشت حرص میخورد...خخخع...چقد حال داد...کلاس تمام شد ورامین صفرگرفت!!!...منم دلم خنک شده بود...منو و تینا با ماشینم به سمت خونه رفتیم...

-میگم تینی این جشنی که میخوای بگیری به چه مناسبتیه؟؟

-هیچی هویجوری...دور هم باشیم...قبل ازاینکه بریم خونه پیش یه سوپر مارکت بایست تا برم خوراکی بگیرم...

-باوشه...

به مامانم گفته بودم ظهر میرم خونه تینا...پیش یه فروشگاه مواد غذایی ایستادم...فروشنده اش یه مرد سالخورده ای بود...تینا رفت یه سمت که وسایل های برای درست کردن سالاد الویه و کالباس رو بگیره ومنم مامور کرده بود که خوراکی بگیرم...2تا پفک بزرگ و5تا چیپس ساده گرفتم و2تا بستنی خانواده یکی شکلاتی و یکی وانیلی!همه چیزا رو گرفتیم وبعد حساب کردن رفتیم خونه ی تینا...............لباسامونو عوض کردیم و وسایل رو گذاشتیم توی آشپرخونه...من خستم شده بود...میخواستم یکمی بخوابم...رفتم طبقه بالا روی تخت تینا دراز کشیدم...چشمام داشت گرم خواب میشد...که...

-دریا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چشمامو به زور بازکردم:ها؟

-میخوای بخوابی؟بلند شو ببینم وقت خواب نیست...نا سلامتی باید کمک من کنی هااااا....

-خو مگه ساعت چنده؟

-2

-خب...ووو...بذار یکم بخوابم زود بیدارمیشم...اگه نذاری الان بخوابم توی جشنت می خوابم هاااا..

با این حرفم لحن صحبت کردن تینا آروم شد:باشه عزیزم...بخواب گلم(ههههههههه)...بعد ازرفتن تینا سریع خوابم برد......................................................................................................

باصدای جیغ تینا ازخواب پریدم...

-بیدارشووووووووو ساعت 3:30شده..گفتی یکم...بلند شو دیگه...

-باش باش...

سریع بیدار شدم...رفتم طبقه ی پائین که در به صدا دراومد...رفتم بازش کردم

باران بود.......

-باران...الان اومدی؟؟؟؟

-میخوای برگردم؟...

-نه نه نه...بیا داخل...هههههههه.......

باران اومد داخل:چه کارا کردین؟؟

-تینا:هیچی هنوز...دریا خانوم تاحالا خواب تشریف داشتن...(با حرص)

-باران:وو دریا تو چقد میخوابی؟خرس قطبی هم زمستون اینقد نمی خوابه(فلدوس بامن دعوا می کنی؟)

-اصن به شما چه؟دوس دارم تاشب بخوابم مشکلیه بگین...؟

-از زبون هم که کم نمیاره...باران بیا بریم...

منو و باران و تینا رفتیم توی آشپزخونه... باران خیارشور ها وگوجه هارو خرد کرد منم مرغ برا سالاد الویه رو داشتم حاضر میکرد و تینا هم سیب زمینی ها رو آپز می کرد...خلاصه تا ساعت 7مشغول بودیم...

-تینا من برم خونه لباسامو عوض کنم...باران پیشته دیگه...تا من بیام...

-خیله خب برو ولی زود بیا...راستی باران تو لباس آوردی؟

-اوهوم...مگه میشه نیارم؟...همه که مثل دریا که آلزایمر نیستن...!!!

-من برم دیگه...شما خوبین والا هنوز من نرفتم دارین غیبت میکنین...

رفتم خونه...مامان و بابام بیرون بودن...اوووف بهترالان دیگه مامانم گیرنمیده چی بپوشم چی نپوشم!رفتم یه دوش گرفتم...ودر کمدم رو بازکردم...چی بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آها یافتم...یه لباس مشکی گردنی ویه چیز کمربندمانند داشت ولی کمربند نبود!...اونو پوشیدم و کفشای ورنی مشکی و کیف مشکی مجلسی هم برداشتم...موهامو به صورت گل درست کردم...وجلوشو کج زدم...

یه خط چشم مشکی و رژلب قرمز هم زدم خعلی خوشکل شده بودم...البته خوشکل بودما!!!...نگاهی به ساعت انداختم خاک برسرم ساعت 8:30بود گوشیمو نگاه کردم دقیقا 9بار تینا بهم زنگیده بودشنلمو انداختم روی لباسم وازخونه زدم بیرون...درخونه ی تینا باز بود...رفتم داخل...درو بازکردم وووو صدا آهنگ کرکننده بود!...منم ازصدا بلند خوشم نمیاد...بادیدن من همه چشما اومدن سمت من...وااای ازخجالت آب شدم...

-پانیذ:اووووه نه بابا...بی شعور بودی بی شعور تر شدی هههههه

لباس دخترا :

(توجه :این لباسایی که میذارم فقط مدل لباساشون اینطوریه چهره شون رو کاری نداشته باشین)

باران



نازنین



ندا

ندا



شهرزاد


آیدا

پانیذ

تینا


خودم (دریا )



ادامه دارد................................

نظرات 1 + ارسال نظر
تینا دوشنبه 11 فروردین 1393 ساعت 21:43 http://sabghat.persianblog.ir

سلام عزیزم!
دمت گرم چ لباس خوشگلی! هه هه مرسی

اصن باب خودته عجیجم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.