تلافی-قسمت ششم

خب دیگه...اگه میخواین بدونین ناشناسه کی بوده برین ادامه..............

-تینا:جیییییییییییییییییییغ دریا بلند شو دیر شده...ساعت 9:30...

-آخ گوشم فاصلت 2سانتی متریاااا آروم تر...چی گفتی ساعت چنده؟جییییییییییییییییییییییییغ...الان استاد سلیمی تک تک موهام رو میکنه...

از روی تخت سریع بلند شدم و آماده شدم نمیدونم تینا حاضر شد یانه!...وقتی به خودم اومدم دیدم توی ماشینم!روشنش کردم وبا آخرین سرعت حرکت کردم...بعد از ربع ساعت رسیدیم دانشگاه...دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم یه نفس عمیق کشیدم و درو باز کردم...همه ی چشماشون به سمت منو و تینا چرخید...استاد هم با اون عینک بزرگش داشت چپ چپ نگامون میکرد(ههههه)...

-رامین:ا دریا تو کی بچه اوردی؟بزرگ شد؟

-موقعی که تو کور بودی....

-استاد:دریا این خانوم کی هستن؟

بهشون موضوع تغییر رشته ی تینا رو گفتم...و رفتیم نشستیم...تینا میز جلوی آیدا و نازنین پیش یه دختری نشست...ازکلاس چیز زیادی متوجه نشدم...وقت استراحت رسید...منو و پانیذ و باران و تینا دوره ی دبیرستان هم باهم بودیم...واسه ی همین پانیذ و باران با دیدن تینا پریدن توی بغلش...دوباره روی گوشیم اسمس اومد...بازش کردم...

-ناشناس:امروز چقد خوشکل شدی عزیزم...

دیگه مطمئن شدم هرکیه داخله دانشگاهه(وااای چقد باهوشی واقعا)...دیدم ندا هم داره باگوشیش ور میره...منم جوش اوردم رفتم سمتش...

-هووووی ندا خیلی بی شوووری...چرا منو سرکار میذاری؟با این کارت چه سودی بهت میرسه؟ها؟مثله این عقده ها که وقتی یه سیم کارت جدید میگیرن دوست دارن مسخره بازی در بیارن...

-چی داری میگی دریا؟؟دیوونه شدی؟من اصلا همچین کاری نکردم...

-هه برو خودت رو گول بزن...اونجایی که تو درس میخوندی ما مدیر بودیم!

-آخی خانم مدیر پس حواست باشه الکی به کسی نپری چون بد میبینی...درضمن بیا ثابت کن من اینکارو کردم...

-الکی نیس حقیقته...

پانیذ اومد دستم رو کشید و بردم به سمت آبخوری...

-هووووی چته؟چرا عصبانیتت رو روی ندا خالی میکنی؟؟؟

-آخه اون مزاحمم میشه...

-بذار بهت بگم ولی قول بده نزنیم یا باهام دعوا نکنی...

-باش بگو قول میدم...

-نمیشه باید بگی جون بابام...

-خیله خب...جون بابام...بگو دیگه...

-دیروز وقتی که تو رفتی خونه...رامین سر راهم سبز شد وبهم گفت یه جزوه ای رو پیش دریا دارم شمارشو بهم بده منم بهش شمارتو دادم...کارم اشتباه بوده؟...

این تیکه آخرش رو با خنده گفت...من ازعصبانیت سرخ شده بودم الان پانیذ رو دوست داشتم با زمین یکی کنم ولی حیف که قسم خورده بودم...ازپیشش دور شدم و رفتم ته حیاط نشستم...گوشیم توی جیب مانتوم بود درش اوردم...نوشتم:

-مرسی نظر لطفته...توهم خعلی ناناز شدی رامین خان...

و برای همون شماره فرستادم...یکم راحت شده بودم...دیگه هیچ جوابی برام نیومد...ازدست خودم هم عصبانی بودم که چرا اینقد زود درباره ندا قضاوت کرده بودم...حالا چطور از دلش دربیارم؟ای خدا.....................رامین  داشت میومدسمتم که بلند شدم که برم...ولی رامین دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش....................................................................

ادامه نبودم داره یا نه.............ولی فکرکنم داره..........خخخخخخخخخع

نظرات 1 + ارسال نظر
Feri Lambert پنج‌شنبه 7 فروردین 1393 ساعت 00:28

جاااننممم؟؟؟!!!دستتوگرفت کشیدت سمت خودش؟؟؟؟؟ایرانه هاااا مگه لس آنجلسه؟؟!!
من دیگه نظرنمیدم...به جون آدام دیگه نمیدم تا خط قرمزروآپ کنی...پس فعلا بای....

خو آستین دارم تماسش کمتره خخخخع بعله لس آنجلسه ...بابا فری حس آپ کردن خط قرمز نمیاد خوووو درکم کن...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.