داستان تلافی-قسمت پنجم

سلوووووم این قسمت منتظرتونه.................................................  

خونشون روبروی خونمون بود...هم سن وسال خودمه ولی رشتش تجربیه...

-سلام عزیزم خوبی؟

-مرسی...دانشگاه بودی؟(پ ن پ مدرسه بودم ههههه)

-آره...تو کی ها میری دانشگاه؟

-راستش رشته ام رو تغییر دادم ریاضی فیزیک...حالا گفتن ازفردا بیام دانشگاه...دیگه با خودت می افتم توساعت چند میری؟؟

-من همیشه ساعت 9صبح ولی ازیه ماه دیگه عصرا هم میریم...فردا صبح آماده باش باهم بریم...باش؟

-وای مرسی عزیزم فعلا خداحافظ...

-خداحافظ...

باخیال راحت رفتم داخل...مامانم طبق معمول توی آشپزخونه بود...رفتم پیشش...

-سلام مامان خوفی؟؟

-سلام...چیه مهربون شدی؟

-هیچی همینجوری...بد باهات خوب باشم؟

-نه کاشکی همیشه اینجوری باشی...

-ای کاش...

خندیدم و به سمت اتاقم رفتم...لباسامو عوض کردم...وخعلی خوابم می اومد...روی تخت دراز کشیدم...اصلا توان نداشتم بلند شم برم ناهار بخورم!...برای همین چشمامو روی هم گذاشتم و خوابم گرفت

..................................................................................................

ازخواب بیدار شدم...احساس ضعف شدیدی میکردم...دهنم خشک شده بود...رفتم توی آشپزخونه...چراغش خاموش بود...روشنش کردم...و در یخچال رو بازکردم...داشتم براندازش می کردم که چشمم به یه قابلمه افتاد سریع درش اوردم...ماکارانی بود..گذاشتمش روی گاز گرمش کردم...یه نگاهی به ساعت انداختم 4ظهر بود...وووو چقد خوابیدم...خودم باور نکردم!...خلاصه ماکارانی گرم شد و با دوغ و سبزی شروع کردم به خوردنش!جاتون خالی خعلی خوشمزه بود...ولی اگه شما هم بودین بهتون نمیدادم...ههههه...بلند شدم و ظرفا رو شستم...دوباره رفتم توی اتاقم...گوشیمو در اوردم دیدم 5تا پیام دارم...!

بازشون کردم...

1-ناشناس:سلام عزیزم بیداری؟

2-ناشناس:چه خبر؟

3-ناشناس:چرا جواب نمیدی نفس؟!

4-ناشناس:اگه بابات نیستش بگو بزنگم...

5-پانیذ:دریا یه چیزی باید بهت بگم ولی نزنیم هاااا...

اوووف دوباره عصبانی شدم برای اون شماره هه نوشتم:شما؟

آخه من تا حالا هیچوقت مزاحمی نداشتم...این ازکجا پیدا شد؟؟...دوباره روی گوشیم اسمس اومد...بازش کردم...

ناشناس:یک عاشق...عاشق اون خنده هات..عصبانیت هات...خواهش می کنم جوابمو بده...بدون تو نمیتونم زندگی کنم(اااااایییی بدم میاد ازاین حرفا...)

ازشدت عصبانیت گوشیمو پرتاب کردم اونور اتاق.....وخودم رو روی تخت پرت کردم...آخه چرا؟ینی کی شماره منو به یکی داده؟؟...داشتم به همین چیزا فکر می کردم که صدای گوشیم منو از افکارم بیرون کشید...نگاه شماره کردم تینا بود...بعد ازسه تابوق جواب دادم...

-الو سلام دریا...کجایی؟

-سلام...من خونم...چطور؟

-هیچی...میخواستم بگم مامانو و بابام از طرفه کارشون رفتنه خارج کشور...و ماه دیگه میان میتونی بیای پیشم؟تنهاهم...

-اممم به مامانم میگم بعد بهت میزنگم...

-باش منتظرتم گلی...

-باشه...فعلا...

گوشی رو قطع کردموازاتاقم زدم بیرون...مامان وبابام توی پذیرایی بودن داشتن فیلم نگاه میکرد!(بسم الله اینا کی بیدار شدن؟؟؟)سعی کردم خودمو براشون لوس کنم تا راضی شن...ولی من کلا آدم لوسی نبودم!(فردوس توجه کن من اصلا لوس نیستمااا)رفتم پیششون نشستم...

-بابایی...مامانی...

-مامان:چی شده دوباره؟

جریانو بهشون گفتم...و اونا هم بهم گفتن به تینا بگم بیاد خونمون...اینطور هم دیگه اون تنها نیست...ولی من دوست داشتم برم خونه ی تینا آخه مجردی یه حال دیگه میده!!!....(میگم کی آیت الکرسی رو حفظه؟؟خخخع)یه مانتو روی تاپم انداختم و رفتم خونه ی تینا........خونه ی تینا اینا دوبلکس بود...مامان و باباش یه شرکت داشتن...وبیشتر اوقات هم سفرکاری بودن!...

-تینا:چی شد؟مامان و بابات قبولیدن؟

-نچ...وجریان رو بهش گفتم...اولش گفت نه زشته بیام..ولی بعدش راضی شد...جریان مزاحمی رو بهش گفته بودم...تینا میگفت شاید یکی از دوستای خودمه و خطش رو عوض کرده داره سر به سرت میذاره(منظورش دختر بوداا)منم گفتم شاید...توی یه کیف بزرگ تینا وسایلشو گذاشت و باهم رفتیم خونمون...نمی دونم کی خوابم برد!منو و تینا لاغر بودیم و روی تخت خودم خوابیدیم!...

صبح روز بعد...........................................................................................

نظر بدین تا ادامشو بنویسم...

نظرات 5 + ارسال نظر
تینا چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 23:04 http://sabghat.persianblog.ir

والا خودم هم نمیدونم اجی...
راستی اپم

اومدم.....................

تینا چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 18:22 http://sabghat.persiablog.ir

سلام اجی...
ببخشید...راستش حوصله نت اومدن رو هم نداشتم....چند روزه دلم گرفته
راستی مرسی عزیزم....منتظر بقیشم!!
هه هه قربون اجی مهربونم برمممم

اوووخیییییی چرا دلت گرفته بود؟باشه بقیش رو مینویسم...

katy چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 11:02 http://katy9655@gmail.com

وااای از دست این مزلحما!واقعا غیر قابل تحملن

دقیقااااا....منم خعلی بدم میاد اه اه اه

پانیذ چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 04:06

خوندمششش ببخشید که شمارتو دادم

به کی؟؟

فردوس یا باران[Feri Lambert] چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 01:20

دخترجان این قسمت پنجمه نه چهارم...
الهی که تو اصلن لوس نیستی...
هی وایسا بینم مگه من مردم که تینا به توزنگ زده؟بزنم کجت کنم؟
اوه اوه اوه مزاحمی داری..؟ازکی تاحالا کلکککک....
من از این لحظه اعتصاب میکنم وتاوقتی خط قرمز روآپ نکنی نظر نمیدم....

وااای ترسیدم..جوجه..بعدشم این داستان منه وهرجور که دوست دارم مینویسم..هاهاها...باش اونم می آپم گیر دادیاااا...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.