رز سیاه - قسمت سوم

سلام برینننننن ادامه...

پیاده شدم با عصبانیت رفتم روبروش ایستادم 

-         چکارکردی دیوونه؟مگه کوری؟نمیدونی قبل ازاینکه بیای تو خیابون اصلی اول بایدبا اون چشمای دراومدت یه نگاهی کنی؟...

پسره که برای چند لحظه بهم خیره شده بود گفت:ببخشید من اصلا حواسم نبود آخه تازه گواهینامه رو گرفتم...

-         وقتی که بلد نیستی پس پشت فرمون نشین

پسرسرشو انداخت پائین آروم گفت:معذرت میخوام... دیدم یه پسری ازپشت داشت نزدیکمون می شد

-         مهران؟

-         پسره سرشو برگردوند و به سمتش رفت

-         تازه فهمیده بودم اسمش چیه رفتم توی ماشین و بدون اینکه محلشون بذارم گازشو گرفتم و دور شدم...

تو راه فکرم هی میرفت پیش پسره خیلی تند رفتارکرده بودم خب منم برا اولین بار رانندگی کردم این چیزا برام پیش می اومد سعی کردم فراموشش کنم...

رسیدم خونه یه سلام بیحال کردم و مستقیم به اتاقم طبقه بالا رفتم...لباسامو عوض کردم و خودمو روی تخت پهن کردم خیلی خسته بودم دوست داشتم ازالان بخوابم تافردا. اما نمیشد باید اتاقمو درست میکردم..خیلی بی روح شده بود

همه وسایلم خاک خورده بود نمیذاشتم کسی بهشون دست بزنه یاتمیزشون کنه..به سمت دکوراسیون اتاقم رفتم در کشا رو بازکردم یه جعبه ی قرمزتوش بود سرجعبه رو بازکردم..توش دفترخاطراتم و وسایلای قشنگم بودن...یه کاغذ داخلش بود بازش کردم نامه ی بهترین دوستم تو دوره ی دبیرستان بود نوشته شده بود:سلام رز بهترین دوستم امید وارم همیشه توی زندگیت موفق باشی..وهمیشه خنده رو لبت باشه..دیگه چیزی به مخم نمیرسه بنویسم             قربانت پارسی دخت...(پارسی دخت کجایی؟؟؟)

آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود اما هیچ آدرسی ازش نداشتم جعبه رو گذاشتم تو کمد..بعدازتمیز کردن اتاقم رفتم سمت کیفم وگوشیمو دراوردم شماره رو زدم

-         الو؟

-         الو سلام خانم رستگارخوبین؟

-         مرسی آقای سامانی وقت دارین همدیگه رو ببینیم؟

-         آره ساعت چند؟

-         همین الان میتونید؟

-         آره تا نیم ساعت دیگه اونجا هستم

آقای سامانی طراح داخلی هستن..رفتم طبقه پائین روی مبل نشستم مامانم طبق معمول توی آشپزخونه بود بوی قرمه سبزیش توی خونه پیچیده بود واای من عاشقش بودم..بعد ازنیم ساعت زنگ خونه به صدا دراومد درو بازکردم..

-         سلام خوش اومدین بفرمائید داخل...

راهنماییش کردم به سمت سالن پذیرائی نشسته بودیم به مامانم گفته بودم دوتا قهوه بیاره..

-         خب خانم رستگار چه کاری ازدست من ساختس؟

-         آهان..میخوام برا اتاقم کاغذ رنگی بزنین

کاتالوگ رو ازتو کیف چرمش دراورد یه نگاهی بهشون کردم همشون خوب بودن اما چون حال و حوصله نداشتم انتخاب کنم گفتم:آقای سامانی خودتون با سلیقه خودتون یکیشون رو برام انتخاب کنین

-         باشه اما چطوری باشه؟

-         کلاسیک و یه رنگه شاد

-         مثلا چه رنگی؟؟

-         چمیدونم همین رنگای مثل صورتی قرمز آبی و...

-         باشه یکی قشنگ براتون انتخاب می کنم

-         مرسی

-         خواهش می کنم...

بعد ازاینکه رفت به سمت آشپزخونه هجوم اوردم

-         سلام به خوشکل ترین مادر جهان چطوری؟

-         اینقد خودتو لوس نکن بشین تا غذا برات بذارم

-         باوشه

وقتی مامانم نشست گفت

-         خب بگو ببینم چکار آقای سامانی داشتی؟

-         هیچی برای یه تغییر و تحولی تو اتاقه بنده...

-         چه عجب آفتاب ازکدومطرف دراومده؟؟

-         والا اینو دیگه نمی دونم اما میخوام ازاین به بعد شاد باشم منم جوونم دیگه...

-         چه عجب دختر قدر خودتو فهمیدی

-         بععععله دیگه ما اینیم

بعد ازخوردن ناهار به سمت اتاقم رفتم یادم به حرفی اومد که به مامانم زدم آره باید شاد باشم مثل خودش (منظور همون عشقشه)که الان شاده و اصلا ازعشق من به خودش خبر نداره..من مهم ترم باید ازثانیه به ثانیه عمرم استفاده کنم...

نظرات 10 + ارسال نظر
تینا پنج‌شنبه 22 اسفند 1392 ساعت 19:10 http://sabghat.persianblog.ir

سلام عزیزم اپم خوشحال میشم بیای

اومدمممممممم

پارسی دخت پنج‌شنبه 22 اسفند 1392 ساعت 16:15 http://justmyadam.blogfa.com/

دختر چرا رز سیاهو نمی اپی؟

بابا نتمون قطعه بخدااااااااااا

Feri Lambert چهارشنبه 21 اسفند 1392 ساعت 19:00

خب آخه اصن کل داستان یه طرف قسمت های مورد دارش یه طرف.......P:...

نه بابا...بچه منفیاااا...

شـیـمآ چهارشنبه 21 اسفند 1392 ساعت 12:38 http://wwfm.blogfa.com/

بابا ایول..خوب چرا کتاب نمینویسی؟

نه بذارم تو وب بهتره

Feri Lambert سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 17:55

Hey girl...
زودی آپ کن زودتر به جاهای مورددارش برسه روحمون شاد شه...خخخخ

ای جاااانم...چرا همه میخوان به جای مورد داربرسه؟

پارسی دخت دوشنبه 19 اسفند 1392 ساعت 14:50 http://www.justmyadam.blogfa.com

هوووو بی شووور کجایی؟
چرا اپ نمی کنی؟

ببخشید عزیزم ولی این دو روز درسامون خیلی زیاد بود

تینا پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 22:07 http://sabghat.persianblog,ir

راستی داستانت هم خوبه....ادامه بده عزیزم

مرسی گلم حتما...

Feri Lambert پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 21:49

calm down,honey...
باشه بابا...حالاچراعصبانی میشی؟...

پارسی دخت پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 21:32 http://www.justmyadam.blogfa.com

وااای.
قربونت بلم بهترین دوستم.
خیلی قشنگ بود.مرسی.

خوووهش

Feri Lambert پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 21:01

باز که تو از کوره در رفتی.........آروم باش....الهیی...چه عشقی...

نه من درنفش رز نیستم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.