پوزخندی زدم:آره خودمم...
-اینجایی؟
-آره اینجام به کسی ربطی داره؟
روشو اونور کردوگفت:نه چه اشکالی...هه!این موقع تو بیرون...تنها...
این چی می گفت؟؟؟درباره من چی فکرمیکنه؟؟؟فکرمیکنه مثه خودش چشم چرون و منحرفم؟واقعا که...
-من دوست دختر شما نیستم که بهم طعنه بزنین یاتحقیرم کنین...من آرتاهم...اینو بفهمین...توی کارای من دخالت نکنید دوست دارم ساعت 2شب بیرون باشم!به کسی ربطی داره؟؟؟(اونموقع ساعت 4ظهربوده)ومنم مثله شما نیستم که هردقیقه بایکی قرار داشته باشم آقای لانتر...
نمیدونم قیافه اش چطوری شد بلند شدم و به سمت خونه دویدم...هه!فکرکرده...من مثله دخترا دیگه براش نمیمیرم...کم نمیارم...باید بفهمه با کی طرفه...مثله بیشتر دخترا جلوش خام نمیشم...برامم نه قیافه اش و نه پولش مهمه!!!مهم اینه که حدشو بدونه....با همین افکار رفتم خونه...کلید رو انداختم توی در وبازش کردم...کسی داخله پذیرایی نبود...اووف! حالا باید ازدل آرمان در بیارم...باصدای لوس و نازک گفتم:داداشیییی....داداش گلم...داداش من کجاس؟؟؟
ارپله ها رفتم بالا...
-داداشششششش....
دراتاقه آرتان رو بازکردم آرمان نشسته بود ولی آرتان خواب بود...باصدای در اصلا برنگشت ببینه کیه...میدونم قهره....حالا یکی باید نازشو بکشه... من میکشم....داداش گلمه...
-داداشییییی
-.................
-داداش؟؟؟؟؟
-................
-آرمان جوون؟؟؟
-..............
-آرمان خان...
-..............
-واییییی جواب بده....من غلط کردم ببخشید...اشتباه کردم دفعه ی دیگه اینکار کردم منو بنداز جلو تریلی...خوبه؟فقط نگام کن...آشتی؟؟؟
-................
-جون آجی....
سرشو اورد بالا...عصبانی بود..خیییییلی....دستمو کشید و برد بیرون....منم متعجب دنبالش میرفتم....
-آرمان:کجا رفتی؟؟؟
-من؟پارک....
صداش بلند شد:د آخه چرا؟؟؟چرا رفتی؟؟؟اگه اتفاقی برات می افتاد چی؟؟؟اگر...اگر...وااای دیوونه شدم آرتا آجی نکن...اینکارارو نکن...اگه عصبانی برو تو اتاقت در نیا...ولی اینکارو نکن...خطرناکه!!!نمیدونی چند بار مردم وزنده شدم...
دلم براش سوخت...آخییییی...من چقد خنگم...راست میگفت...درکش میکردم...اون مرده...میدونه بعضی ازهم جنسای خودش چقد آشغاله پستن...من اشتباه کردم...دستامو گذاشتم روی صورتش...
-داداشی...داداش گلم...منو ببخش...بخدا اگه نبخشیدیم دوباره میرم پارک ها!
چشماش آرامش گرفت ولی اخم ساختگی کرد....
-تو غلط میکنی...هیچ جا نمیری...
-اووووو بابا غیرتی!!!!!!
-بعلله دیگه...برو یه ساعت بخواب باید بری خرید....چشمام چهارتا شد...
-تو ازکجا میدونی؟؟؟
-ویدا خانم گفت...
-آها....
-برو دیگه حوصلتو ندارم...
لبامو آویزوون کردم:بی ادب....
-ههههه...خیلی زشتی آری..
-خودت زشتی بی شعور...
رفتم توی اتاقم......................................................................................................
باصدای زنگ گوشیم ازجاپریدم...باصدای گرفته جواب دادم...
-بله؟
-وای وای وای خانمممم خواب تشریف دارن ببخشیدا ازخواب نازتون بیدارتون کردیما!بلند شو ببینم کثافت بی شعور...دیر شد بازار...
-نیم ساعت دیگه بیدار می شم...
-نههههه بیدارشو ببینم...
ناچار بلند شدم وگرنه جیغ های این ویو تمومی نداش...یه چیز سرسری پوشیدم ورفتم بیرون اونم توی ماشینش داش بوق میزد....به مرکز رسیدیم... رفتیم داخل...همه ی مدلا قشنگ بودن ولی طبق سلیقه من نبود...ویدا یه لباس مشکی خیلی شیک ولختی گرفت...خیلی بهش می اومد...میترسم پسرل روی زمین نذارنش...خخخخ...همینطور مشغول دید زدن بودم که ویدا صدام زد
-آری یه لحظه بیا...
رفتم سمت ویدا که جلوتربود...اشارش به یه لباس بلند سورمه ای که چین هاش چند طبقه بود بود...خیلی خوشکل بود...ویداهم سلیقه منو فهمیده بود ناقلا...هههههه...
-وااااااااای خیلی شیککه...بریم بگیریمش...
(فقط مدل لباس)
بدون حرف دستشو کشیدم وبردمش داخل...خداروشکر هم سایزمن داشت...بعداز خرید به پیشنهاد من رفتیم پیتزا خوردیم درکل خیلی خوش گذشت...رفتم خونه خیلی خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد................................................
چشمامو باز کردم...یادم به جشن النا افتاد ساعت8شب بود...الان ساعت 12ظهربود! چقد خوابیدم!!! جلل خالق! به آرمان گفتم باهام بیاد اونم قبول کرد...بدون اینکه لباس خوابمو عوض کنم رفتم طبقه پایین...
-سلام به مامان گلم...چطوری تو؟
-خوبم تو چطوری؟...هنوزم می خوابیدی چرا تعارف می کنی...
صدای آرمان ازپدیرایی اومد...
-راس می گه خجالتمون دادیم چرا عصری بیدار نشدی؟ بخدا زشته...
پرید سمتش وشروع کردیم به کتک زدن هم...خیلی حال داد...اگه آرمان نمی اومد شاید اینقد روزانه نمی خندیدم...هههه جون عمم!!!! ناهار خورشت قیمه بود باشوخی و کل کل خوردیم...بعد ازخوردن ناهار میوه هم خوردم یکم توی نت گشتم نفهمیدم ساعت چطوری گذشت...نگاهی به ساعت کردم 7بود سریع رفتم کمد لباسم لباسه خوشکلمو در اوردم وانداختم روی تخت...کیف و کفش هم رنگ هم دراوردم وگذاشتم روی تخت...لباسو تنم کردم دقیقا اندازه ی اندامم بود...انداممو مانکن نشون میداد... روی صندلی نشستم ویه من کرم زدم به خودم...خط چشم نازک آبی تیره و رژ لب سرخابی زدم...موهامو بالا بستم ویکمشم انداختم توی صورتم...محشرشده ام!...8بود...یکمم دیر کنم بدنمیشه تازه میگن باکلاسم! خخ...باآرمان رفتیم دنبال ویدا وبه سمت تالار حرکت کردیم....................................
ادامه دارد................................................
اپم بدو بیا
اومدم
پس چرا پست قبلی هم قسمت 15 هست؟
وا؟!!! الان درستش می کنم
عاغا این قسمت 16 اس هااااا
ههههه راستی ها!!!درستش کردم
شقایق این قسمت 16 نیست؟
نه 15
مثل همیشه نبود ولی خوب بود....
خخخخ بازی ایران ارژانتین که یه پا فیلم کمدیه واس خودش!ما که یه فردا و پس فردا رو امتحان بدیم دیگه فضایی میشیم!
آره می دونم قسمت بعدی جبران می کنم...ههههه آره...
سلوم عچقم چه طوری دوستم؟
وای شقایق چهارشنبه بالاخره این امتحانای لعنتی تموم میشن.....
شقایق از دستم ناراحت نباش دیگه...بخند...بخند دیگههههه..
افرین دوست خوبم. من که همون طور که گفتم اومدم که وبت خیمه بزنم و نمیتونی بیرونم کنی....
راستی بابت اپ داستانا واقعا ممنونم دوستم....
خب حالا هم پاشو بیا وبم هم اپم هم پروفایلم فعاله...
اولا
دوما
هههه کاشکی همین طور باشه...اومدم جیگولی...
عالى عالى عالى بود...
اى کاش رو هم که نمى آپى...
عیب نداره...
دستت ندرده الهى...
ینی چی روهم؟؟؟
کسب درآمد از اینترنت
100% تضمینی
بدون هیچ گونه هزینه و سرمایه
به لینک زیر مراجعه کنید:
http://css.us.pn/page-SaleofGoods-28256.html
پرچم های سیاه شرق
آماده تبادل لینک با وبلاگ های شما/یه همکاری دائمی بدن هزینه
ابتدا ما را به اسم پرچم های سیاه شرق لینک کنید و بعد خبر بدید
http://shargh.us/fa/
مَثل حجاب برتر و چادر مانند یک جعبه پر از شیرینی خامه ایست، که باید با مهربانی به دوستهایت تعارف کنی. برایشان از خاطره هایت بگویی، بگویی چقدر چادری بودن برایت قشنگ است، چقدر دوستش داری، چقدر بعداز چادری شدن زندگی ات عوض شده!
نه اینکه اخم کنی و فکر کنی بقیه بدند و تو خوب!
با مهربانی برای دوست هایی که قلبشان مثل مقنعه های دبستان سپید سپید است و به دلایلی درباره چادر و حتی حجاب دچار سوء تفاهم شده اند، تعریف کنی و توضیح بدهی....
وبلاگی متفاوت در زمینه حجاب و عفاف از دستنوشته های دختری که در حوالی بیست و شش سالگی، در 18 دی 1389 چادری شد و دیگر چادرش را با دنیا عوض نمی کند!